.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

آدم نمی‌تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی‌خورد.

قفل کمدم شکست. نمی‌دونم کی. یه روز اومدم دیدم از جا در اومده. این مدت لب تاپمو می‌بردم دانشگاه که خیالم راحت باشه. لب تاپم سنگینه. دیشب توی خواب رگ پاهام گرفت. آسانسور اینجا خرابه. امروز گذاشتمش توی کمد یکی از بچه ها.

امروز که گفتن بریم کافه، با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این برای من برای اشنایی؟ خوب می‌شد اگه می‌رفتم. اما گفتم نمیام. رفتم قفل خریدم. نمی‌تونم بیشتر از این، این بارو بکشم روی شونه هام. نمی‌تونم مدام بسپرمش به یکی دیگه. رفتم قفل خریدم و دلم می‌خواد برم توی کمدم و در و قفل کنم و هیچ الزامی برای بیرون اومدن وجود نداشته باشه.

اردیبهشت/۱۴۰۰

۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب؟

 

ما، با اتکا به چه درکی از کدوم زیبایی، زیبایی قاب های روزمره رو نمی‌بینیم؟ ما با تکیه به یقین از ارزشمندی کدوم فعل ارزشمند، برای افعال ساده ی روزمره ارزش قائل نمی‌شیم؟

چه تصویری در جهان کامل تر و حقیقی تر از اینه؟ 

چه اعجابی بزرگ تر از این که، هر فریم روزمرگی، یگانه‌ست؟ که هر فریم با تمام جزئیات کسل کنندش، یک حقیقت بی تکراره؟

تا کی قراره تقدس تخم مرغ های کنار دستمون رو درک نکنیم؟و اگر نتونیم حتی تخم مرغ مقدسی که بغل دستمونه رو ببینیم، چطور ممکنه بتونیم تقدسی عظیم تر رو ببینیم و بفهمیم؟

نقاشی ها از ژان شاردن.‌ 

 

۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
The Selenophile

و غیابت حضور قاطع اعجاز است.

اولِ تهران بودم و آخر اتوبوس وقتی که بارون گرفت. بیرون رو نگاه کردم و رو صندلیِ پرایدی که به موازات ما حرکت می‌کرد، یه خانوم نشسته بود با شال سبز که دست راستش زیر چونه‌ش بود و سفیدی پوستش می‌درخشید. منظره سرشار بود. به قاعده همیشه، سعی کردم توی ذهنم براش قصه بسازم اما بر خلاف همیشه هیچ قصه ای ساخته نشد. بعد، انگار رعد زد. غرش و تابش لحظه ای نور در ذهن. «هیچ قصه ای ساخته نشد!» اون زن با شال سبز و دستای سفید، تو سه متری من وجود داشت، حقیقت داشت و این موجودیت ذره ای وابسته به قصه های من نبود. اون بود و من نمی‌شناختم‌ش و حتی نمی‌تونستم تصوری راجع بهش بکنم. مانعی وجود داشت که با قطعیت تحقیر آمیزی می‌گفت نمی‌تونی از من عبور کنی. پس، منم هستم. پس، تو همه چیز نیستی پس، تو نامتناهی نیستی.

پراید سفید رفت. من، «از بیرون به درون آمدم:از منظر به نظّاره به ناظر».

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile