آسمون سرخه و برف میاد. بابا آخر شب برام آب‌هویج گرفت. آب‌هویج مزه مریضی می‌ده از روزای سرماخوردگی بچگی تا حالا ولی امشب یه‌جور دیگه بود. علی از اتاق در میاد و اولین چیزی که می‌تونه رو به عنوان گل برمی‌داره و میگه اینو بگو و دستاشو می‌پیچونه بهم. بیشتر وقتا درست می‌گم نه چون دستاشو خوب به هم نمی‌پیچونه، چون از چشمای خنگولش اون لحظه که دوتا دستشو میاره جلو میشه فهمید لحظه آخر چکار کرده. می‌گه شانسی می‌گی. کی می‌دونه. چی دارم می‌نویسم؟ خورش کرفس مامان مزه بهشت میده. خورش کلا جادوییه. کلی چیزو می‌ریزی تو قابلمه و اونا باهم می‌پزن و تبدیل میشن به، چی دارم می‌نویسم؟ گزارش. گزارش صبح بیدار شدن تو خونه‌ای که سجاده مامان نزدیک پنجره هالش پهنه و علی توی اتاقت قایم میشه که وقتی رفتی تو سکته‌ات بده و شب خوابیدن کنار خرس کوچولوی شبای خیلی از تنهایی و تاریکی ترسیدن بچگی و چرا می‌نویسم؟ چون حالم خرابه و لب‌تاپو که بستم و تو سرم گفتم گوربابای پیمایش پست اوردر این درخت کوفتی و کنکور کوفتی و رفتم مسواک بزنم، یهو، یهو؟ توم خالی شد. یهو نمی‌دونستم معنی چی چیه. نمی‌دونستم چی به چی بنده. چی واقعیه. یهو انگار هیچی نداشتم و انگار همه چیزی که هست تو دنیا نمی‌تونست این هیچیو پرکنه. چی دارم می‌گم؟ کی می‌دونه ذهنم فقط داره کلمه به هم می‌بافه یا معنایی توی این جمله‌های آخرم هست؟ پی‌ام‌اسم و شانسی می‌گم و پرت‌وپلا ولی چرا می‌گم؟ این امید لعنتی به این‌که میشه از اینجا، از این سیاه‌چاله‌ی درون که تهشو خود آدم نمی‌تونه ببینه، راهی برد به بیرون، دست از سر آدمی برمی‌داره هیچ‌وقت؟ این تمنای کوفتی از خود درآمدن، لمس کردن، برخورد کردن با چیزی بیرون خود، این چی دارم می‌گم؟ مه‌عه. پشت پنجره‌ام مه‌عه و چراغا خاموشن و دیگه لازم نیست تا صبح چراغی روشن بمونه چون دیگه تو این خونه کسی از تاریکی نمی‌ترسه. پس چی داره می‌گه؟ پس چرا می‌گه؟