خسته.

نشسته‌ام توی سالن‌مطالعه و دارم تمام توانم رو جمع می‌کنم که بتونم درس بخونم. همه‌ی کاری که قراره بکنم سعی برای فهمیدن الگوریتم مسئله کوله پشتیه. همه ی اتفاقی که قراره بیفته اینه که ارزشمند‌ترین مجموعه ممکن از آبجکت‌هارو از مجموعه‌ی آبجکت‌هامون برداریم و بذاریم توی کوله‌مون در حالی‌که حواسمون هست وزن‌ آبجکت‌های انتخاب شده از حداکثر وزنی که کوله می‌تونه تحمل کنه بیشتر نشه. نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. حواسم کجاست؟ نمی‌دونم. دیشب در حالی‌که برای بار هزارم داشتیم به شوخی مسخره‌ی دخترا خیلی ناز هستن می‌خندیدیم تو اتاق نشستم روی تخت و گفتم چقدر خسته‌ام. بعد سرمو گذاشتم روی زانوهام و گریه کردم، بی‌اراده و درلحظه. بعد توضیح دادم که ویروسِ گشودگی مجراهای اشکی گرفته‌م و اتفاق دیگه‌ای نیفتاده. تا دیشب هیچ‌وقت توی اون جمع تو چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم، وضعیتی که توش نتونم خودم رو جمع کنم و لبخند بزنم. بهرحال راستش اینه که در جهانِ واقع، در واقعیت، واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده. راستش اینه که من نمی‌دونم چی شده‌م و حالم از گفتن این حرف‌ها به هم می‌خوره. حالم از موندن در وضعیت یک خموده‌ی غمینِ آشفته بودن به‌هم می‌خوره. دلم می‌خواد گم‌وگور بشم. دلم می‌خواد برای شب یلدا که همه برمی‌گردن خونه من برم به یک جای پرت دور افتاده که هیچ‌کسِ هیچ‌کس منو اون‌جا نمی‌شناسه. من بودن و تنهایی‌م رو از یاد برده‌ بودم. من از بودن و تنهایی‌م به تصویر آن شکوه‌پاره پاسخ پناه برده بودم. حالا دلم می‌خواد خودمو بردارم و برم. از همه‌جا برم. از قرائت‌خونه. از دانشکده. از دانشگاه‌. از خوابگاه. از خونه‌مون. از اتاق خودم. از تهران‌. دلم می‌خواد بتونم برم از همه‌جا. دلم می‌خواد برم از همه‌جا. بعد یا هیچ‌وقت برنمی‌گردم و یا با دغدغه‌های بزرگ‌سالانه برمی‌گردم. با تکلیف روشن با هستی و با جهان. با قلبی که خودشو تقدیمِ فایده‌گرایی کرده و می‌تونه مسئله‌ی کوله پشتی رو حل کنه. با ذهنی که دیگه با اضافه‌کاری خودش رو عذاب نمی‌ده و "بلده زندگی کنه".