من نمی‌تونم درداتو درمون کنم. هربار که تماشات می‌کنم وقتی حواست نیست و ذهن لعنتیم تصمیم می‌گیره تورو نه اون‌جا و تو اون لحظه که توی لحظات زیادی که از سر گذروندی ببینه، هربار که به این فکر می‌کنم که چه رنجایی کشیدی، هربار که فکر می‌کنم چه صورت‌بندی‌ از خودت و دیگران و واقعه ساختی و با اون رنج کنار اومدی، هربار که شبیه بچه کوچولوها رفتار می‌کنی و نمی‌فهمی و می‌ترسی، هربار، هربار، هربار یه‌دور می‌میرم چون من نمی‌تونم درداتو درمون کنم. دستم به اون زمان و مکان لعنتی‌ای که توش تنها بودی نمی‌رسه. دستم نمی‌رسه و نمی‌تونم تورو به اونجا وصل کنم. می‌ترسم. نه اندازه خودت، نه اندازه‌ای که آدم می‌ترسه وقتی قراره به تاریک‌ترین روزای خودش وصل شه، نه اندازه‌ای که آدم می‌ترسه وقتی می‌خواد به ترس و ضعف و آسیب‌پذیریش اجازه وجود داشتن بده، نه اون‌قدر ولی می‌ترسم و حتی نمی‌دونم وقتی یه مکانیزمی چهل‌وچندسال واسه آدم کار کرده، دیگه اصلا می‌تونه که به عنوان یک مکانیزم دیده بشه و نه بخشی از کیستی آدم از نگاه خودش؟ نمی‌دونم اصن خوبه که آدم به لایه‌های عمیق‌تری از خورش وصل شه؟ نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم و می‌دونم نمی‌تونم درداتو درمون کنم. دردای تورو و همه‌ی بقیه کسایی که دوسشون دارمو و احتمالا حتی خودم. بعد این نتونستن، این پیچیدگی چیزایی که باعث می‌شن تو این‌طوری که الان، روزمره‌ترین و معمولی‌ترین کاراتو کنی به شکل روزمره و معمولی‌ای، این سنگینی، این کهنگی، آه. این‌که روبروت وایمیستم و می‌دونم تو خی‌لی دوری، که یه قسمت بزرگی از تو اینجا نیست، من نمی‌تونم ببینمش، تو هم نمی‌تونی ببینیش، که یه قسمت بزرگی از تو پخش و پلاست تو تاریخ زیستنت و شاید ترسیده، شاید تحقیر شده، شاید غم داره و آه، هنوز، هنوز ترسیده، هنوز غم داره و من و تو، هیچ‌کدوممون این‌جا و الان دستمون بهش نمی‌رسه، این، این منو خفه می‌کنه. تماشای رنج کشیدن و بغض و غصه‌ی بچه‌ها منو خفه می‌کنه. و من، هر گورستونی که باشم، حتی اگه برم پایین کمد دیواریم بشینم و درو ببندم، باز، کلی بچه همون‌جان که رنجور و بی‌پناهن. تومن. و این. این که یه بچه‌ای بترسه و کسی بغلش نکنه. این‌که یه بچه‌ای نفهمه و کسی باصبر و مهر براش توضیح نده. این‌که بچه‌ای نتونه گریه کنه. این‌که بچه‌ای نتونه بخنده. این‌که بچه‌ای نتونه بچه باشه. این. این منو خفه می‌کنه.