اگه قراره تبدیل بشیم به خموده‌های رنجور خسته‌ی مشوش بدبینی که از زندگی و زندگان طلبکارن، اگه قراره غرغروهای از هم‌بیزاری بشیم که با تحقیر هم ساعتای کنارهم بودنمون رو بگذرونیم، اگه گریزی نیست از فرو رفتن تا گردن توی واقعیت سگ‌دو زدن برای پول و ایجاد امکان زنده موندن، اگه قراره پولو واسه اضطرابایی که کاشته‌ان تو جونمون خرج کنیم نه چیزی که خوشحالمون کنه، اگه قراره قند تو دلمون آب نشه از دیدن بچه‌ها تو خیابون، اگه قراره پیراشکی شکلاتی دور انقلاب وصلمون نکنه به بهشت عدن، می‌دونی عزیز من؟ اگه تهش سرخوردگی و رنجوری و خشم و اضطراب و جنگ و جنگ و جنگه، اگه چاره‌ای نیست، اگه دیر یا زود قراره هممونو سیل ببره و رنگایی که دم صبح یا بعد غروب از آسمون یاد گرفتیمو یادمون بره، بذار لاقل اینجا، امروز، یه‌کم واستیم. بذار عقب بندازیم سرنوشت شاید ناگزیر شوم رو. بذار اینجا، عضله های صورتمون درد بگیره از خنده وقتی مزه ثعلب زیر زبونمونه. بذار بلند بلند آواز بخونیم و تو خیابون راه بریم. بذار واسه همه بچه‌ها دست تکون بدیم. بذار قبل رسیدن به میدون کتاب بغضامونو با همه وجود گریه کنیم. بذار بترسیم. بذار قلبمون بیخودی تند بزنه. بذار نگاش کنیم تا آروم شه. بذار دردمون بیاد. بذار زنده باشیم عزیز من‌. بذار تا وقتی جون بودن داریم باشیم. می‌دونی چی میگم؟ فروغ می‌گه لحظه‌ای و پس از آن هیچ. اینو دارم می‌گم عزیز من. می‌گم پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد و زمین دارد باز می‌ماند از چرخش! می‌گم دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار چون، باد مارا با خود خواهد برد...