بعد نشست و اون قصه رو برای بار هزارم گفت. قصهای که خدا میدونه چقدرش برخواسته از واقعیته و چقدرش برخواسته از ذهنیتش. قصهای که معلوم نیست حتی پیادهسازی خوبی از واقعیت که نه، حتی ذهنیتش باشه. هزاربار این اتفاق افتاده بود. هزاربار این قصه لعنتی رو واسه خودش و بقیه تعریف کرده بود. قصهی دائما نقلشونده. قصهی دائما عوضشونده. بیسروته. تاریخ گذشته. نه حتی به اندازهای که برای احمقا جذاب باشه دراماتیک و تراژیک. بعد فک کرده بود باید بعضی قصههارو کشت. باید برگردوندشون به عدم. باید آتیششون زد. باید خفه شد و اجازه داد که از یاد برن. باید دیگه ورقشون نزد. اما میتونست؟ قصه مخلوق بود یا خالق؟ اون بود که داشت به قصه معنا میداد با نقل کردنش یا قصه موجودیت و معنا میداد به اون؟ اصن میشه قصهای رو کشت؟ تو تونستی بکشی؟ سالینجر میگفت قصهها هیچ وقت تموم نمیشن، فقط راوی توی یه نقطهی هنرمندانه ساکت میشه. تو تونستی ساکت بشی؟ تونستی به قول اون احمق قصهتو بندازیش دور بیکه تمومش کنی؟ چجوری؟ یادم بده. بهم بگو آدما چجوری قصههاشونو میندازن دور؟ قصههایی که خیلی دوسشون داشتنو. قصههایی که خیلی به جزئیاتشون فکر کردنو. قصههایی که خیلی باورشون کردنو. قصههایی که نوشتنشون و نوشته شدهان باشون رو. قصههایی که معلوم نیست خالقن یا مخلوق رو. تو میدونی؟ میدونی چه کارایی از آدم برمیاد؟ میدونی چه کارایی از آدم برنمیاد؟ میدونی چه کارایی از من برنیومد؟ میدونی چه کارایی از من بر نمیاد؟