اولِ تهران بودم و آخر اتوبوس وقتی که بارون گرفت. بیرون رو نگاه کردم و رو صندلیِ پرایدی که به موازات ما حرکت میکرد، یه خانوم نشسته بود با شال سبز که دست راستش زیر چونهش بود و سفیدی پوستش میدرخشید. منظره سرشار بود. به قاعده همیشه، سعی کردم توی ذهنم براش قصه بسازم اما بر خلاف همیشه هیچ قصه ای ساخته نشد. بعد، انگار رعد زد. غرش و تابش لحظه ای نور در ذهن. «هیچ قصه ای ساخته نشد!» اون زن با شال سبز و دستای سفید، تو سه متری من وجود داشت، حقیقت داشت و این موجودیت ذره ای وابسته به قصه های من نبود. اون بود و من نمیشناختمش و حتی نمیتونستم تصوری راجع بهش بکنم. مانعی وجود داشت که با قطعیت تحقیر آمیزی میگفت نمیتونی از من عبور کنی. پس، منم هستم. پس، تو همه چیز نیستی پس، تو نامتناهی نیستی.
پراید سفید رفت. من، «از بیرون به درون آمدم:از منظر به نظّاره به ناظر».