.

دریافتم باید باید باید دیوانه‌وار دوست بدارم.

۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

نازلی سخن نگفت.

چندروزه میرم میشینم تو کتاب‌فروشی‌ها و کتابای کودکو نگا می‌کنم و از توشون چیزی برای خوندن برمی‌دارم. پریروز یه کتاب خوندم که اسمش یک چیز سیاه بود. خیلی از تصویرسازیش خوشم اومد. ماجرا اینه که یه روز توی جنگل یک چیز سیاه پیدا میشه و هرکی میبینش شبیه خودش خیال می‌کنه که چیه. بیشترشون یک علت نگرانی میابن در چیستی که حدس می‌زنن واسه اون چیز، جز گربه گمونم که فک می‌کنه کارخرابی‌ایه که باید خاکش کنه:)) خیلی بامزه است. آخرش میگه هنوزم که هنوزه اون چیز سیاه توی جنگله و به‌نظر تو چی می‌تونه باشه؟ میدونی دادن این درک که یک چیز سیاه می‌تونه هزاران تفسیر داشته باشه ولی معما بمونه و هیچ‌کسم نتونه بفهمه چیه به بچه خیلی زیبا نیست؟ امروم یه کتاب خوندم که می‌خواست مواجهه با سوگ و از دست دادن کسی رو یاد بچه بده. تصویرسازی اینم خیلی دوست داشتم. اسمش آیدا تا همیشه بود. من خیلی کیف می‌کنم از این ‌که یه عالمه ایده تو سرم باشه که بتونم تو هم‌صحبتی با بچها کاری کنم که خیال کنن. این روزا ولی حس می‌کنم یه بچه‌ام که یکی باید بهم بگه دست از خیال بکش. رویا نباف‌. نه که جهان کم‌کاری‌ای کنه در گفتن این به آدم. ولی حس می‌کنم اون یک نفر دیگه باید خودم باشم. باید جلوی واقعیت واستم و نگاه کنم. بدون به هم بافتن خیال و رویا. باید تو سرم اینجای شعر نازلی رو تکرار کنم که دست از گمان بدار. دست از گمان بدار.

۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

قیر شب

خوابم نمی‌بره. از سر شب تاحالا سه تا فیلم دیدم. پشت سرهم. تجربه بودن؟ جالبه بهرحال. دیدی آدم نمی‌دونه توش چه خبره می‌افته به جون کتابا و شعرا و آهنگا بلکه خودش رو توشون بیابه؟ بلکه اسم اون درد کوفتی‌ای که توی سینه‌اشه رو از توشون پیدا کنه؟ همون‌طوری. با کسی حرف نزدم. دلم نمی‌خواد با کسی حرف بزنم. یه صدایی توم میگه کام آن. چیو داری انقدر شلوغش می‌کنی‌. چشماتو ببند و بگیر بخواب. اون صدای دیگه که خوابش نمی‌بره نمی‌تونه جواب این صدارو بده. بی‌سلاحه. بی‌واژه است. شعرا کمکش نمی‌کنن. آهنگا و فیلم‌نامه‌ها هم. شبیه کیسی افلک توی این منچستر بای ده سی نگا میکنه.  تو شب بانمکی گیر کرده‌ام با یه صدا که میگه بیخیال بچه. برو بخواب دیگه. چیو انقدر شلوغش می‌کنی؟ و نگاه کیسی افلک. 

۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

برای بار نمی‌دونم چندم.

یک کلام به خورشید مانده است

یک لحظه به خداوند.

 

پرده می‌افتد

باد واژه‌ها را می‌بَرَد با خود

سیبْ، مانده بر شاخه

خواب می‌بیند

ــ رنگ می‌لرزد ــ

درد دور و نزدیک است

داد می‌زند از کودکی‌هایم

خوابی کوچک و تاریک و سایه‌چشم:

ــ باید آن‌جا را به این‌جا آوَرَم

 

یک درِ بسته ماه را خواهد گشود

یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را

به‌آرامی پاره خواهد کرد

بودنم را با واژه‌های «سیب» و «خاک» و «آسمان»

شست‌وشو خواهد داد.

 

من به ترس ایمان دارم

به خون و واژه‌های نزدیکِ قلب

حقیقت شاخه‌ای‌ست

که گنجشکی روی آن می‌نشیند

و وقتی که نزدیکش می‌شوم

می‌پَرَد از روی آن

حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است

من دروغی کوچکم

با چشم و نگاه و حس کردنم

دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می‌شمارد.

 

روزی امروز خواهد بود

همین‌جا جمع خواهیم شد

یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا

روی واژۀ «دوست‌داشتن» خواهد فتاد

و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود

 

من منم را به آتش خواهم کشید

که یک کلام به خورشید بماند

که یک لحظه

به خداوند.      

14 / 2 / 1373

 

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

بیا پاییز کن.

یکی دو روزه نمی‌تونم پیامام رو باز کنم. از یکی دونفر عذرخواستم و گفته‌ام منتظر فرصتیم که بتونم خوب جواب بدم و از بعضی هنوز عذر نخواسته‌ام. صبحا از وقتی بیدار میشم تا اولین لحظه‌ای که آنلاین می‌شم حالم خوبه. بعد انگار یه‌چیزی توم می‌افته. گم میشه. نمی‌دونم کلمه درستش چیه ولی بعدش دیگه حالم اندازه قبل خوب نیست، اگه بد نباشه. حس می‌کنم دارم فرسوده میشم. نمی‌خوام هیچ حس بدی به هیچ کس بدم. حالم بد نیست ولی خوب هم نیست. حس می‌کنم کم زنده ام. امروز پروفایل کسی رو چندبار نگاه کردم. باورم نمی‌شد ذهنم داره اهمیتی به موجودیتش میده. انگار با خودم خوب نیستم. انگار با خودم قهرم.کم‌حوصله‌ام. دلم نمیخواد خودم رو برای کسی توضیح بدم. دلم نمبخواد از خودم با آدما حرف بزنم. دلم نمیخواد توی کانالم چیزی بنویسم. دوباره به اون احساس تنهایی‌ای دچارم که یه وقتایی خودم رو ملزم می‌کنم به حس کردنش. فک کنم دارم این‌جا می‌نویسم که به قول آوا حس کنم نامرئی‌ نیستم. دلم نمی‌خواد به شنیده/ خونده شدن نیاز داشته باشم برای این. دلم میخواد کسی حالمو نپرسه. کسی بهم فک نکنه. کسی باهام حرف نزنه. یه وقتایی اینطوری میشم. یه وقتایی که نمیدونم چی میشه. دلم می‌خواد مامان اینا بی من برن مسافرت. بعد من گوشیم رو بذارم روی ایرپلن‌مود و بعد این‌که انقدر پاییز بمرانیو گوش دادم که دیگه نتونستم یه بار دیگه هم پلی‌اش کنم پاشم و ببینم خودم چشه. خودم می‌خواد چه‌کار کنه. انگار صدای خودمو گم‌کردم. می‌دونی چی میگم؟

۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

شتاب کردم؛ که آفتاب،

تمرین نظریه محاسبه رو تازه تموم کرده‌م. نیم‌ساعت پیش داشتیم حرف می‌زدیم با بچه‌ها و وسطاش انقدر خندیدم که اشکم درومد. همه‌چی خوبه. تقریبا همه‌چیز. هیچ اندوه و نگرانی بزرگی سایه ننداخته روی روزمرگیم. این روزهام با خودشون اتفاقی حمل می‌کنن. منظورم از اتفاق کیفیت تازه‌ای از بودن و نسبت جدیدیه با خود و دیگری. چیزی مبهم و تازه‌. صبح حالم خوب بود. عصر توی محوطه خوابگاه دراز کشیده بودم روی چمنا و به برگای سبزِ معبرِ آفتاب چنار نگاه می‌کردم. سبز معبر آفتاب زیباترین رنگ دنیاست. باد بوی رز پخش می‌کرد توی هوا. به مینا گفتم الان نمی‌تونم از فلانی خیلی بدم بیاد. چون حالم خوبه. چون دارم دچار بسط وجودی میشم از شدت زیبایی این‌جا. حالا نشسته ام روی تخت و در تراس بازه و باد می‌آد و می‌خوام تمرینم رو آپلود کنم. بعد از یک خنده‌ی طولانی‌ و یک روز خوب. می‌دونی؟ آدم بیش از اونچه که خیال می‌کنه می‌دونه تنهاست. نمی‌دونم چرا این‌طور میشه. نمی‌دونم چرا ذهنم سعی می‌کنه حقیقت تنهایی رو با شدت هولناکی توی صورتم بکوبه وقتایی که واقعیت زندگی و روابط طور دیگری‌ان. منظورم اینه که این احساس برخواسته از روابط سطحی با آدم‌هایی نیست که باشون عمیقا احساس صمیمیت نکنم. آدمای خوبی توی زندگیم‌ان که واقعا دوسشون دارم. ولی این احساس، این چیزی که توی سینه‌مه هم واقعیه‌. من حس می‌کنم تنهام. گاهی به شکل خفه‌کننده‌ای. خسته‌ام از دوباره و دوباره تجربه‌ی این لحظه. شاید این شکلی نیست که هیچ کیفیتی از حضور دیگری در زندگی، بتونه که غلبه کنه بر این لحظه. شایدم این شکلیه و من درکی ازش ندارم‌‌. شاید یه چیزی غلطه و سرجاش نیست. شایدم فقط، طییعته. ناگزیره.

۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

در کوچه باد می‌آید.

آدم یقه‌ی کیو بگیره؟ آدم به‌خاطر احساس خفگی‌ای که تو حد فاصل دست‌شویی تا اتاق بهش دست می‌ده، بعد از مسواک زدن و آماده شدن برای تموم کردن روزی که توش هیچ اتفاق تلخ و بدی نیفتاده، یقه کیو بگیره؟ تقصیر کیه؟ تقصیر کیه که آدم دستشو تکیه می‌ده به دیوار اتاق و حس می‌کنه همه‌ی همه‌ی مناسباتی که مشغول تجربه‌شونه، فقط ادای اون مناسباتن برای ارضای تمایلات نمایش‌خواهانه ی طرفین؟ تقصیر کیه که آدم می‌خواد خفه بشه؟ می‌خواد از فرضِ شوی توخالی بودن تجربه‌ها خفه بشه؟ می‌خواد از فرض بی‌معنا، بی‌عمق بودن اتفاقا خفه بشه؟ تقصیر کیه؟ که تن آدم روی دیوار اتاقش سر می‌خوره، سر آدم بین دست و زانوش پناه می‌گیره و همه‌ی حضورش اشک میشه؟ که قلب آدم میاد توی گلوش و همون‌جا می‌تپه، و در حالی‌که  از ادا و اطوار و ادعای هر جمله و کلمه‌ای بیزاره، می‌خواد چیزی رو که نمی‌دونه چیه به کسی که نمی‌دونه کیه بگه‌، با اضطرار؟ که همزمانی که می‌خواد از تن خودش هم فرار کنه می‌خواد به کسی پناه ببره؟ بهم بگو. بهم بگو تقصیر این لحظه‌هایی که هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز آدم‌رو از هجوم خالیِ اطراف نمی‌رهانه، گردن کیه؟ بگو کی آدمو از خفگی نجات میده؟ نه. اول بگو کی می‌فهمه؟ کی می‌بینه؟

۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

انجیل متی، باب ۲۷، آیه ۴۶

در روایت انجیل آمده است عیسی در لحظات پایانی زندگی بر صلیب گفت :«خدای من، خدای من، چرا مرا وانهادی؟»

۰۹ دی ۰۱ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

و بگو با من. بگو با من. که می‌شنود؟

خسته.

نشسته‌ام توی سالن‌مطالعه و دارم تمام توانم رو جمع می‌کنم که بتونم درس بخونم. همه‌ی کاری که قراره بکنم سعی برای فهمیدن الگوریتم مسئله کوله پشتیه. همه ی اتفاقی که قراره بیفته اینه که ارزشمند‌ترین مجموعه ممکن از آبجکت‌هارو از مجموعه‌ی آبجکت‌هامون برداریم و بذاریم توی کوله‌مون در حالی‌که حواسمون هست وزن‌ آبجکت‌های انتخاب شده از حداکثر وزنی که کوله می‌تونه تحمل کنه بیشتر نشه. نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. حواسم کجاست؟ نمی‌دونم. دیشب در حالی‌که برای بار هزارم داشتیم به شوخی مسخره‌ی دخترا خیلی ناز هستن می‌خندیدیم تو اتاق نشستم روی تخت و گفتم چقدر خسته‌ام. بعد سرمو گذاشتم روی زانوهام و گریه کردم، بی‌اراده و درلحظه. بعد توضیح دادم که ویروسِ گشودگی مجراهای اشکی گرفته‌م و اتفاق دیگه‌ای نیفتاده. تا دیشب هیچ‌وقت توی اون جمع تو چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم، وضعیتی که توش نتونم خودم رو جمع کنم و لبخند بزنم. بهرحال راستش اینه که در جهانِ واقع، در واقعیت، واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده. راستش اینه که من نمی‌دونم چی شده‌م و حالم از گفتن این حرف‌ها به هم می‌خوره. حالم از موندن در وضعیت یک خموده‌ی غمینِ آشفته بودن به‌هم می‌خوره. دلم می‌خواد گم‌وگور بشم. دلم می‌خواد برای شب یلدا که همه برمی‌گردن خونه من برم به یک جای پرت دور افتاده که هیچ‌کسِ هیچ‌کس منو اون‌جا نمی‌شناسه. من بودن و تنهایی‌م رو از یاد برده‌ بودم. من از بودن و تنهایی‌م به تصویر آن شکوه‌پاره پاسخ پناه برده بودم. حالا دلم می‌خواد خودمو بردارم و برم. از همه‌جا برم. از قرائت‌خونه. از دانشکده. از دانشگاه‌. از خوابگاه. از خونه‌مون. از اتاق خودم. از تهران‌. دلم می‌خواد بتونم برم از همه‌جا. دلم می‌خواد برم از همه‌جا. بعد یا هیچ‌وقت برنمی‌گردم و یا با دغدغه‌های بزرگ‌سالانه برمی‌گردم. با تکلیف روشن با هستی و با جهان. با قلبی که خودشو تقدیمِ فایده‌گرایی کرده و می‌تونه مسئله‌ی کوله پشتی رو حل کنه. با ذهنی که دیگه با اضافه‌کاری خودش رو عذاب نمی‌ده و "بلده زندگی کنه".

۲۰ آذر ۰۱ ، ۱۶:۴۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان. ‌

حالا که این‌ها را برایتان می‌نویسم، نشسته‌ام بالای پله‌های ورودی ساختمان. زمین خیس است و باران و باد تند. از محوطه صدای جیغِ سرخوشیِ اولین باران پاییز می‌آید. من زانوهام را جمع کردم توی شکمم و نگاه می‌کنم. به بچه‌ها که می‌دوند زیر باران. به درخت‌ها که می‌رقصند. زیر لب با خودم، انگار که هنوز دیروز باشد و کنار شما پاییز را تماشا کنم، می‌گویم:«خیلی پاییزه. بیاید انقلابو ول کنیم عاشق شیم»

 صبح مدیر دانشکده گفت تا غروب آزادتان می‌کنند. قول داد. من روی قولش حساب کردم نه برای این‌که احمقم، برای این‌که ذهنم نمی‌تواند فرضیه تا غروب آزاد نشدن‌تان را ادامه بدهد. من هنوز خیلی هم باورم نشده که چه اتفاقی افتاده. ذهنم جزئیات ماجرا را فراموش کرده. یک چیزهایی را همان لحظه اول فراموش کرد. دیشب تا صبح سه چهار بار بیدار شدم و تخت‌های خالی‌تان را نگاه کردم. دوبار فکر کردم برگشته‌اید. دوبار پریدم و نشستم و صدایتان کردم. برنگشته بودید. گفته بودند دیشب برمی‌گردید. من آن‌را هم باور کرده بودم.

صبح می‌خواستم همه‌ی جمعی که با رئیس دانشکده حرف می‌زدند را خفه کنم. چند بار به چند نفر گفتم:«خواهش می‌کنم. یک لحظه.» بعد تعریف کردم که چه شد. صدایم نلرزید‌. یک‌جا گریه‌ام گرفت ولی کسی نفهمید. می‌خواست جواب بدهد لابد فلان و بهمان کار را کرده‌اند. گفتم خودم آن‌جا بودم. صدایم موقع ادای «خودم» گریه می‌کرد.

بعد دور هم جمع شدیم. سکوت‌های طولانی بین جملات پراکنده‌مان بود. اگر شما بودید همه چیز فرق می‌کرد. چند بار تصورت کردم که می‌زنی پسِ کله‌ی فلانی. چند بار تصورت کردم که نگاهم می‌کنی و می‌پرسی:«چرا داری حرص می‌خوری؟» بعد من جواب می‌دادم:«هیچی.» بعد می‌گفتی:«قبلنا بهم می‌گفتی چته»، چند بار فکر کردم این‌بار که بپرسی همه چیز را برایت می‌گویم. همه چیز را.

 از بچه‌ها موقع خوردن ناهار عکس گرفتم. به یکی‌شان که فهمید توضیح دادم که:«می‌خوام دوساعت دیگه که اومدن، نشونشون بدم.» لب‌خندِ بی‌جانی زد. طلاییِ موهاش زیر آفتاب می‌درخشید.

حالا که این‌ها را برایتان می‌نویسم دارد غروب می‌شوند. توی چشم تک تک بچه‌هایی که از دور می‌آیند نگاه می‌کنم. شما نیستید‌‌. توی دلم رخت میشورند. برای چند نفر می‌نویسم:«خبر جدیدی نشد؟» و منتظر می‌شوم. منتظر می‌شوم که همه‌چیز دروغ باشد. همه‌چیز خواب باشد. برگردید و بخندید و همه‌ی حجم زندگی‌ای که می‌پراکنید در فضا پخش شود این‌جا. هنوز خشمگین نیستم. می‌دانم که اگر این را بدانی ناراحت می‌شوی، ولی امروز مستاصل و وحشت‌زده ام. و منتظر. و هرکسی بگوید فلان موقع برمی‌گردید، چشم‌بسته باور می‌کنم. گمانم عقل از سرم پریده.

دارد غروب می‌شود. کسی خبر جدیدی ندارد. نمی‌دانیم چه خاکی به سر کنیم‌. پیام‌های قدیمی کانالت را نگاه می‌کنم. نوشته‌ای باز قلبم از زیبایی این شعر سرشار شد. بعد هزار بار شعر را گوش می‌کنم. بعد شعر را نفس می‌کشم. بعد دلم می‌خواهد بین واژه‌های شعر بمیرم. شعر؟

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم!

مرا فریاد کن!

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile