موهام پر از ماسه‌ست. توی گوشم آب رفته. همش حس می‌کنم دارم خودمو می‌سپرم به موج. مثل وقتی که بعد از دور خودت چرخیدن وایمیستی ولی سرت هنوز گیج می‌ره، تنم داره موج می‌ره! بوی چوب میاد. صلاح گل دوم لیورپولو می‌زنه. می‌شنوم: «بنازم». شادیِ بعد از گلِ خسته ای محسوب میشه. زخم روی پام می‌سوزه. دستام آفتاب‌سوخته شده‌ن. خسته نه، کوفته‌ام. نمی‌دونم چند ساعت توی دریا بودم امروز. دیوونه‌بازی بود. واقعا بود. یه پسر بچه لب ساحل بود. یه بچه واقعی. نور و شوق مجسم. با جیغ میخوند: «دریا دریا دریا! من با تمومِ دنیا! آرزو می‌کنم!» منتطر می‌شدم بقیه‌شو بخونه. منتظر بودم ببینم چی آرزو می‌کنه. اما هربار تا همین‌جا می‌خوند. تا اونجا که آرزو می‌کرد. با جیغ. همزمان که دستاشو می‌کوبید روی موجا. ترانه ادامه نداشت. اگه داشت مهم نبود.

خسته‌ ام. وسایلمو جمع نکردم. تنهام. چشمامو می‌بندم. می‌سوزن. جیغ نمی‌زنم. زمزمه هم نمی‌کنم. توی سرم صداست.‌ توی سرم، آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. من با تمومِ دنیا.