یک کلام به خورشید مانده است

یک لحظه به خداوند.

 

پرده می‌افتد

باد واژه‌ها را می‌بَرَد با خود

سیبْ، مانده بر شاخه

خواب می‌بیند

ــ رنگ می‌لرزد ــ

درد دور و نزدیک است

داد می‌زند از کودکی‌هایم

خوابی کوچک و تاریک و سایه‌چشم:

ــ باید آن‌جا را به این‌جا آوَرَم

 

یک درِ بسته ماه را خواهد گشود

یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را

به‌آرامی پاره خواهد کرد

بودنم را با واژه‌های «سیب» و «خاک» و «آسمان»

شست‌وشو خواهد داد.

 

من به ترس ایمان دارم

به خون و واژه‌های نزدیکِ قلب

حقیقت شاخه‌ای‌ست

که گنجشکی روی آن می‌نشیند

و وقتی که نزدیکش می‌شوم

می‌پَرَد از روی آن

حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است

من دروغی کوچکم

با چشم و نگاه و حس کردنم

دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می‌شمارد.

 

روزی امروز خواهد بود

همین‌جا جمع خواهیم شد

یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا

روی واژۀ «دوست‌داشتن» خواهد فتاد

و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود

 

من منم را به آتش خواهم کشید

که یک کلام به خورشید بماند

که یک لحظه

به خداوند.      

14 / 2 / 1373