.

بوی تاج کاغذی‌ام.

واقعیت؟داشت می‌گفت:«اگه قرار باشه سوالی از خدا پرسیده بشه، اولین سوال اینه که ذره بنیادین چیه. در واقع ذره بنیادین اصلا وجود داره؟» وویسش هنوز به آخر نرسیده بود که مامان بیدارم کرد. از اون خواب این رو هم یادم میاد که راجع به «صورت گرایی» یه چیزی پرسیده بودم. از وقتی بیدار شدم سرچ می‌کنم ببینم چین این‌ها. نمی‌فهمم دقیقا. نمی‌دونم آدم چرا باید خواب کلمه‌هایی رو ببینه که تو بیداری نمی‌فهمه چین. حتی نمی‌دونم چقدر معنا داره جمله‌هایی که توی ذهنم موندن. 

این روزا به این فکر می‌کنم که منِ مجازی که خلق کرده‌م چه مشخصه‌هایی داره. این رو فهمیدم که منِ مجازی، روشن تره از خودم. رها تره. پذیرا تره. انگار وضوح بال تمام کبوتران جهان توی سینه‌شه. خب، معنیش اینه که دلم می‌خواد اینطوری باشم. ولی نیستم و کی می‌دونه کدوم واقعی تره؟ اینی که هستم یا اونی که دلم میخواد باشم؟ می‌دونی؟ خوبیِ داشتن ادعای درگیری‌های فلسفی اینه که میشه باشون هر کثافتی رو توجیه کرد. میشه صورتِ قضیه رو عوض کرد، پاک کرد. میشه فرو رفت و پیش نرفت. تو پرودگار جهان انتزاعی منفک از واقعیتت میشی. تو خدای خودت میشی. ازم نپرس واقعیت چیه. یا خدا کیه. من نمی‌دونم واقعیت چیه ولی می‌دونم این مسخره‌بازی من هم واقعی نیست. نمی‌دونم. یه چیزی، یه چیزی که نمی‌دونم چیه داره حالمو به هم می‌زنه. از همه چیز. از هر چیزی که چشماشو روی شدتِ رنجِ «موجود» در جهان می‌بنده. از هرچیزی که تورو توی کاخِ حقیر دغدغه‌های متعالیت نگه می‌داره. اصلا می‌دونی؟ دیروز که داشتم درباره ایده بودن در خود و بودن برای خود سارتر می‌خوندم و نمی‌فهمیدم، اون عکس کاوه میومد جلوی چشمام. اونی که نشسته و پلیور تنشه و سر آستیناش رو تا زده و داره نگاه می‌کنه به دوربین. اون نگاه نفس منو بند میاره.

 من، فقط، معنای این بازیو گم کرده‌م. من خسته ام از کلمه و انتزاع و ناچارم بهش. ناگزیرم بهش. من فقط حس می‌کنم شدم شبیه باران وقتی با تبلتش بازی می‌کرد و توی بازی پریده بود توی اقیانوس و در جواب این سوال که تا کی میتونی نفست رو زیر آب حبس کنی بهم گفت تا هر وقت دوست داشته باشم...

ادامه مطلب...
۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۵۴ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

جونوم درآ!

عزیز اومده توی اتاقم و داره برام تعریف می‌کنه. از همه چیز. از شاه. از شوهرش. از برق. از آب‌. از سفر سوریه‌ش. از سربازای آمریکایی که توی عراق دیده. از مجلسِ بهشتی. داره خاطره‌هاشو از این تاریخ تیکه‌پاره میاره جلوی چشم‌هاش و می‌گه برام. وسط حرفاش مکث می‌کنه. بعد می‌گه عزیز؟ اونی‌که پیارسال زدن، بی‌گناه. نمی‌دونم چطور می‌تونه انقدر تمام ادا کنه این کلمه‌ی بی‌گناه رو. ولی طوری می‌گه‌ش که نفسم بند میاد. بعد چشماش پر اشک میشه. صورتش جمع میشه. می‌گه: «جونوم درآ براشون». باز مکث می‌کنه. قهوه‌ایِ روشن چشماش پشت اشک قشنگ‌ترن. می‌گه:«جونوم درآ برا ننه‌باباشون». بعد می‌پرسه چند نفر بودن؟ می‌گم ۱۷۶. دستاشو می‌بره سمت صورتش. صورتش رو می‌کشه. چشماش شفاف تر می‌شن. می‌گه:«بی‌گناه». خدایا. چطور انقدر تمام ادا می‌کنه این کلمه رو؟ نفسم بند میاد.

۰۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile

صدای کاهش مقیاس.

می‌گفت هرچی بخونی، حجم نخونده‌ها دست نمی‌خوره. هرچی ببینی، در مقیاس اونچه که ندیدی، هیچه. هر چی بدونی، از بینهایتِ ندانسته‌هات کم نمی‌کنه.‌ خیلی ساده می‌گفت. چرا ذهنم انقدر مقاومت می‌کنه در برابر سادگی؟ هزار دور دور خودم چرخیدم و همونی رو فهمیدم که اونقدر ساده گفته بودش. نمی‌گفت نخون یا نبین. گمونم همه معنای حرفش این بود که ناتوانی‌ات رو بفهم. قرار بگیر. انقدر هراس نداشته باش از اون حجم بی‌نهایت هستی که بلدش نیستی. چون بی‌نهایته. چون هرکاری کنی باز اون‌ حجم بی‌نهایته. می‌گفت همینی که داری می‌خونی رو بفهم. همینی که داری می‌بینی رو ببین. می‌گفت هرکاری کنی تو مقیاس همه اونچه شدنی بوده هیچه. نمی‌تونی تمام چشم‌انداز‌های دنیارو بغل کنی. پس قرار بگیر. قرار بگیر و همین اندکی که دستات بهش می‌رسه رو لمس کن. لمس کن. لمس کن. نذار همینم از دستت بره.

نمی‌دونم این روزنه تازه گشوده‌شده چقدر دووم میاره. نمی‌دونم چقدر فرسوده‌م خودم رو این ماه‌ها. فقط می‌دونم دلم میخواد صدامو وصل کنم به صدای فروغ و بخونم :«خطوط را رها خواهم کرد/و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد/و از میان شکل های هندسی محدود/به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد/ من عریانم. عریانم. عریانم...»

 

۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
The Selenophile

فرا می‌خواند و سرگردان رها می‌کند.

موهام پر از ماسه‌ست. توی گوشم آب رفته. همش حس می‌کنم دارم خودمو می‌سپرم به موج. مثل وقتی که بعد از دور خودت چرخیدن وایمیستی ولی سرت هنوز گیج می‌ره، تنم داره موج می‌ره! بوی چوب میاد. صلاح گل دوم لیورپولو می‌زنه. می‌شنوم: «بنازم». شادیِ بعد از گلِ خسته ای محسوب میشه. زخم روی پام می‌سوزه. دستام آفتاب‌سوخته شده‌ن. خسته نه، کوفته‌ام. نمی‌دونم چند ساعت توی دریا بودم امروز. دیوونه‌بازی بود. واقعا بود. یه پسر بچه لب ساحل بود. یه بچه واقعی. نور و شوق مجسم. با جیغ میخوند: «دریا دریا دریا! من با تمومِ دنیا! آرزو می‌کنم!» منتطر می‌شدم بقیه‌شو بخونه. منتظر بودم ببینم چی آرزو می‌کنه. اما هربار تا همین‌جا می‌خوند. تا اونجا که آرزو می‌کرد. با جیغ. همزمان که دستاشو می‌کوبید روی موجا. ترانه ادامه نداشت. اگه داشت مهم نبود.

خسته‌ ام. وسایلمو جمع نکردم. تنهام. چشمامو می‌بندم. می‌سوزن. جیغ نمی‌زنم. زمزمه هم نمی‌کنم. توی سرم صداست.‌ توی سرم، آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. من با تمومِ دنیا.

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۶ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

اپ Moon می‌گه ماه امشب نیمه‌ست. دقیقش البته ۴۸ درصده. یعنی، کمتر از نصف ماه امشب پیداست. من نتونستم پیداش کنم. شاید آسمونِ اینجا ابره.

عصر موقعِ حلقه زدن این آهنگ بمرانی رو گوش می‌دادم و باش می‌خوندم. نمی‌دونم چند بار پلی شد که زمان از دستم در رفت و نزدیک به سه برابر مدتی که باید، حلقه زدم. حالا نمی‌تونم به پهلو بخوابم از درد.

توی دفترم نوشته‌م :«شایدم این تجربه اسم داره». اما قصه اینه که آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه اسمِ دقیقِ تجربه ها رو. و حتی اگه بشه دونست من نمی‌خوام تو زمین کلمه ها بازی کنم. نمی‌خوام قالب بزنن بودنم رو. نه‌. این تجربه اسم نداره.

کمتر از نیمه‌ی ماه توی آسمونه. پهلو هام درد می‌کنن و دلم می‌خواد اسمم رو بدم باد ببره. اما نمی‌آد. بادی نمی‌آد که ابرا رو ببره تا ماهِ نیمه رو ببینم. باد نمی‌آد که مارو با خودش ببره. من می‌خوام همه این مدت رو بسپرم بهش. بعدم خودم باهاش برم. به دور. به خیلی دور.

۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

ما فنا شدیم. هر یک به تنهایی.

رمان وولف همین حالا تموم شد. فردا برمی‌گردم خونه. اینجا خاموشی نزدیم تا سوپی که درست شده برای دوست یکی از بچه ها خنک بشه. دوستش داشتم. رمان رو. ولی اون صدایی که خودش رو پشت باقی صداها قایم می‌کنه ناراضیه و داره بهم می‌گه خیال و خلوت و شعر بس است مارال! شبیه زمزمه ‌ست صداش. یکی از بچه ها از شدتِ «خوب بودن» راننده اسنپ می‌گه. با ادا اطوارِ دخترونه خاصِ این گفتن. خوابم می‌آد. دیگه فمنیسم حوصله‌م رو سر می‌بره. تکه ای ازم به مهر ورزیدن تشنه‌است. تکه دیگه ای از اون تکه بیزاره. دلم از همه چیز به هم میخوره. دلم برای سوپ، برای اطوارِ خاصِ از «خوب بودن» گفتن، دلم برای ویرجینیا وولف، و برای خودم می‌سوزه. منصفانه نیست. منصفانه نیست که ما محتاجِ بخشیدنِ از خود باشیم. دلم برای خودم می‌سوزه. دلم برای تک تک دخترای این خوابگاه. کاش این صدای پشت صداها فریاد بشه. کاش صدای آلنی رو بشنوم که می‌گه تو هم‌اکنون برخواهی خواست و کاری خواهی کرد. می‌بینی؟ صدای آلنی رو می‌خوام. می‌فهمی؟ می‌فهمی؟ دلم برای خودم نسوزه؟

۲۶ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
The Selenophile

چشم انداز.

ادامه مطلب...
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile

آدم نمی‌تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی‌خورد.

قفل کمدم شکست. نمی‌دونم کی. یه روز اومدم دیدم از جا در اومده. این مدت لب تاپمو می‌بردم دانشگاه که خیالم راحت باشه. لب تاپم سنگینه. دیشب توی خواب رگ پاهام گرفت. آسانسور اینجا خرابه. امروز گذاشتمش توی کمد یکی از بچه ها.

امروز که گفتن بریم کافه، با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این برای من برای اشنایی؟ خوب می‌شد اگه می‌رفتم. اما گفتم نمیام. رفتم قفل خریدم. نمی‌تونم بیشتر از این، این بارو بکشم روی شونه هام. نمی‌تونم مدام بسپرمش به یکی دیگه. رفتم قفل خریدم و دلم می‌خواد برم توی کمدم و در و قفل کنم و هیچ الزامی برای بیرون اومدن وجود نداشته باشه.

اردیبهشت/۱۴۰۰

۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب؟

 

ما، با اتکا به چه درکی از کدوم زیبایی، زیبایی قاب های روزمره رو نمی‌بینیم؟ ما با تکیه به یقین از ارزشمندی کدوم فعل ارزشمند، برای افعال ساده ی روزمره ارزش قائل نمی‌شیم؟

چه تصویری در جهان کامل تر و حقیقی تر از اینه؟ 

چه اعجابی بزرگ تر از این که، هر فریم روزمرگی، یگانه‌ست؟ که هر فریم با تمام جزئیات کسل کنندش، یک حقیقت بی تکراره؟

تا کی قراره تقدس تخم مرغ های کنار دستمون رو درک نکنیم؟و اگر نتونیم حتی تخم مرغ مقدسی که بغل دستمونه رو ببینیم، چطور ممکنه بتونیم تقدسی عظیم تر رو ببینیم و بفهمیم؟

نقاشی ها از ژان شاردن.‌ 

 

۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
The Selenophile

و غیابت حضور قاطع اعجاز است.

اولِ تهران بودم و آخر اتوبوس وقتی که بارون گرفت. بیرون رو نگاه کردم و رو صندلیِ پرایدی که به موازات ما حرکت می‌کرد، یه خانوم نشسته بود با شال سبز که دست راستش زیر چونه‌ش بود و سفیدی پوستش می‌درخشید. منظره سرشار بود. به قاعده همیشه، سعی کردم توی ذهنم براش قصه بسازم اما بر خلاف همیشه هیچ قصه ای ساخته نشد. بعد، انگار رعد زد. غرش و تابش لحظه ای نور در ذهن. «هیچ قصه ای ساخته نشد!» اون زن با شال سبز و دستای سفید، تو سه متری من وجود داشت، حقیقت داشت و این موجودیت ذره ای وابسته به قصه های من نبود. اون بود و من نمی‌شناختم‌ش و حتی نمی‌تونستم تصوری راجع بهش بکنم. مانعی وجود داشت که با قطعیت تحقیر آمیزی می‌گفت نمی‌تونی از من عبور کنی. پس، منم هستم. پس، تو همه چیز نیستی پس، تو نامتناهی نیستی.

پراید سفید رفت. من، «از بیرون به درون آمدم:از منظر به نظّاره به ناظر».

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile