حالا که اینها را برایتان مینویسم، نشستهام بالای پلههای ورودی ساختمان. زمین خیس است و باران و باد تند. از محوطه صدای جیغِ سرخوشیِ اولین باران پاییز میآید. من زانوهام را جمع کردم توی شکمم و نگاه میکنم. به بچهها که میدوند زیر باران. به درختها که میرقصند. زیر لب با خودم، انگار که هنوز دیروز باشد و کنار شما پاییز را تماشا کنم، میگویم:«خیلی پاییزه. بیاید انقلابو ول کنیم عاشق شیم»
صبح مدیر دانشکده گفت تا غروب آزادتان میکنند. قول داد. من روی قولش حساب کردم نه برای اینکه احمقم، برای اینکه ذهنم نمیتواند فرضیه تا غروب آزاد نشدنتان را ادامه بدهد. من هنوز خیلی هم باورم نشده که چه اتفاقی افتاده. ذهنم جزئیات ماجرا را فراموش کرده. یک چیزهایی را همان لحظه اول فراموش کرد. دیشب تا صبح سه چهار بار بیدار شدم و تختهای خالیتان را نگاه کردم. دوبار فکر کردم برگشتهاید. دوبار پریدم و نشستم و صدایتان کردم. برنگشته بودید. گفته بودند دیشب برمیگردید. من آنرا هم باور کرده بودم.
صبح میخواستم همهی جمعی که با رئیس دانشکده حرف میزدند را خفه کنم. چند بار به چند نفر گفتم:«خواهش میکنم. یک لحظه.» بعد تعریف کردم که چه شد. صدایم نلرزید. یکجا گریهام گرفت ولی کسی نفهمید. میخواست جواب بدهد لابد فلان و بهمان کار را کردهاند. گفتم خودم آنجا بودم. صدایم موقع ادای «خودم» گریه میکرد.
بعد دور هم جمع شدیم. سکوتهای طولانی بین جملات پراکندهمان بود. اگر شما بودید همه چیز فرق میکرد. چند بار تصورت کردم که میزنی پسِ کلهی فلانی. چند بار تصورت کردم که نگاهم میکنی و میپرسی:«چرا داری حرص میخوری؟» بعد من جواب میدادم:«هیچی.» بعد میگفتی:«قبلنا بهم میگفتی چته»، چند بار فکر کردم اینبار که بپرسی همه چیز را برایت میگویم. همه چیز را.
از بچهها موقع خوردن ناهار عکس گرفتم. به یکیشان که فهمید توضیح دادم که:«میخوام دوساعت دیگه که اومدن، نشونشون بدم.» لبخندِ بیجانی زد. طلاییِ موهاش زیر آفتاب میدرخشید.
حالا که اینها را برایتان مینویسم دارد غروب میشوند. توی چشم تک تک بچههایی که از دور میآیند نگاه میکنم. شما نیستید. توی دلم رخت میشورند. برای چند نفر مینویسم:«خبر جدیدی نشد؟» و منتظر میشوم. منتظر میشوم که همهچیز دروغ باشد. همهچیز خواب باشد. برگردید و بخندید و همهی حجم زندگیای که میپراکنید در فضا پخش شود اینجا. هنوز خشمگین نیستم. میدانم که اگر این را بدانی ناراحت میشوی، ولی امروز مستاصل و وحشتزده ام. و منتظر. و هرکسی بگوید فلان موقع برمیگردید، چشمبسته باور میکنم. گمانم عقل از سرم پریده.
دارد غروب میشود. کسی خبر جدیدی ندارد. نمیدانیم چه خاکی به سر کنیم. پیامهای قدیمی کانالت را نگاه میکنم. نوشتهای باز قلبم از زیبایی این شعر سرشار شد. بعد هزار بار شعر را گوش میکنم. بعد شعر را نفس میکشم. بعد دلم میخواهد بین واژههای شعر بمیرم. شعر؟
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم!
مرا فریاد کن!