.

در کوچه باد می‌آید.

آدم یقه‌ی کیو بگیره؟ آدم به‌خاطر احساس خفگی‌ای که تو حد فاصل دست‌شویی تا اتاق بهش دست می‌ده، بعد از مسواک زدن و آماده شدن برای تموم کردن روزی که توش هیچ اتفاق تلخ و بدی نیفتاده، یقه کیو بگیره؟ تقصیر کیه؟ تقصیر کیه که آدم دستشو تکیه می‌ده به دیوار اتاق و حس می‌کنه همه‌ی همه‌ی مناسباتی که مشغول تجربه‌شونه، فقط ادای اون مناسباتن برای ارضای تمایلات نمایش‌خواهانه ی طرفین؟ تقصیر کیه که آدم می‌خواد خفه بشه؟ می‌خواد از فرضِ شوی توخالی بودن تجربه‌ها خفه بشه؟ می‌خواد از فرض بی‌معنا، بی‌عمق بودن اتفاقا خفه بشه؟ تقصیر کیه؟ که تن آدم روی دیوار اتاقش سر می‌خوره، سر آدم بین دست و زانوش پناه می‌گیره و همه‌ی حضورش اشک میشه؟ که قلب آدم میاد توی گلوش و همون‌جا می‌تپه، و در حالی‌که  از ادا و اطوار و ادعای هر جمله و کلمه‌ای بیزاره، می‌خواد چیزی رو که نمی‌دونه چیه به کسی که نمی‌دونه کیه بگه‌، با اضطرار؟ که همزمانی که می‌خواد از تن خودش هم فرار کنه می‌خواد به کسی پناه ببره؟ بهم بگو. بهم بگو تقصیر این لحظه‌هایی که هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز آدم‌رو از هجوم خالیِ اطراف نمی‌رهانه، گردن کیه؟ بگو کی آدمو از خفگی نجات میده؟ نه. اول بگو کی می‌فهمه؟ کی می‌بینه؟

۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

انجیل متی، باب ۲۷، آیه ۴۶

در روایت انجیل آمده است عیسی در لحظات پایانی زندگی بر صلیب گفت :«خدای من، خدای من، چرا مرا وانهادی؟»

۰۹ دی ۰۱ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

و بگو با من. بگو با من. که می‌شنود؟

خسته.

نشسته‌ام توی سالن‌مطالعه و دارم تمام توانم رو جمع می‌کنم که بتونم درس بخونم. همه‌ی کاری که قراره بکنم سعی برای فهمیدن الگوریتم مسئله کوله پشتیه. همه ی اتفاقی که قراره بیفته اینه که ارزشمند‌ترین مجموعه ممکن از آبجکت‌هارو از مجموعه‌ی آبجکت‌هامون برداریم و بذاریم توی کوله‌مون در حالی‌که حواسمون هست وزن‌ آبجکت‌های انتخاب شده از حداکثر وزنی که کوله می‌تونه تحمل کنه بیشتر نشه. نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. حواسم کجاست؟ نمی‌دونم. دیشب در حالی‌که برای بار هزارم داشتیم به شوخی مسخره‌ی دخترا خیلی ناز هستن می‌خندیدیم تو اتاق نشستم روی تخت و گفتم چقدر خسته‌ام. بعد سرمو گذاشتم روی زانوهام و گریه کردم، بی‌اراده و درلحظه. بعد توضیح دادم که ویروسِ گشودگی مجراهای اشکی گرفته‌م و اتفاق دیگه‌ای نیفتاده. تا دیشب هیچ‌وقت توی اون جمع تو چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم، وضعیتی که توش نتونم خودم رو جمع کنم و لبخند بزنم. بهرحال راستش اینه که در جهانِ واقع، در واقعیت، واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده. راستش اینه که من نمی‌دونم چی شده‌م و حالم از گفتن این حرف‌ها به هم می‌خوره. حالم از موندن در وضعیت یک خموده‌ی غمینِ آشفته بودن به‌هم می‌خوره. دلم می‌خواد گم‌وگور بشم. دلم می‌خواد برای شب یلدا که همه برمی‌گردن خونه من برم به یک جای پرت دور افتاده که هیچ‌کسِ هیچ‌کس منو اون‌جا نمی‌شناسه. من بودن و تنهایی‌م رو از یاد برده‌ بودم. من از بودن و تنهایی‌م به تصویر آن شکوه‌پاره پاسخ پناه برده بودم. حالا دلم می‌خواد خودمو بردارم و برم. از همه‌جا برم. از قرائت‌خونه. از دانشکده. از دانشگاه‌. از خوابگاه. از خونه‌مون. از اتاق خودم. از تهران‌. دلم می‌خواد بتونم برم از همه‌جا. دلم می‌خواد برم از همه‌جا. بعد یا هیچ‌وقت برنمی‌گردم و یا با دغدغه‌های بزرگ‌سالانه برمی‌گردم. با تکلیف روشن با هستی و با جهان. با قلبی که خودشو تقدیمِ فایده‌گرایی کرده و می‌تونه مسئله‌ی کوله پشتی رو حل کنه. با ذهنی که دیگه با اضافه‌کاری خودش رو عذاب نمی‌ده و "بلده زندگی کنه".

۲۰ آذر ۰۱ ، ۱۶:۴۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان. ‌

حالا که این‌ها را برایتان می‌نویسم، نشسته‌ام بالای پله‌های ورودی ساختمان. زمین خیس است و باران و باد تند. از محوطه صدای جیغِ سرخوشیِ اولین باران پاییز می‌آید. من زانوهام را جمع کردم توی شکمم و نگاه می‌کنم. به بچه‌ها که می‌دوند زیر باران. به درخت‌ها که می‌رقصند. زیر لب با خودم، انگار که هنوز دیروز باشد و کنار شما پاییز را تماشا کنم، می‌گویم:«خیلی پاییزه. بیاید انقلابو ول کنیم عاشق شیم»

 صبح مدیر دانشکده گفت تا غروب آزادتان می‌کنند. قول داد. من روی قولش حساب کردم نه برای این‌که احمقم، برای این‌که ذهنم نمی‌تواند فرضیه تا غروب آزاد نشدن‌تان را ادامه بدهد. من هنوز خیلی هم باورم نشده که چه اتفاقی افتاده. ذهنم جزئیات ماجرا را فراموش کرده. یک چیزهایی را همان لحظه اول فراموش کرد. دیشب تا صبح سه چهار بار بیدار شدم و تخت‌های خالی‌تان را نگاه کردم. دوبار فکر کردم برگشته‌اید. دوبار پریدم و نشستم و صدایتان کردم. برنگشته بودید. گفته بودند دیشب برمی‌گردید. من آن‌را هم باور کرده بودم.

صبح می‌خواستم همه‌ی جمعی که با رئیس دانشکده حرف می‌زدند را خفه کنم. چند بار به چند نفر گفتم:«خواهش می‌کنم. یک لحظه.» بعد تعریف کردم که چه شد. صدایم نلرزید‌. یک‌جا گریه‌ام گرفت ولی کسی نفهمید. می‌خواست جواب بدهد لابد فلان و بهمان کار را کرده‌اند. گفتم خودم آن‌جا بودم. صدایم موقع ادای «خودم» گریه می‌کرد.

بعد دور هم جمع شدیم. سکوت‌های طولانی بین جملات پراکنده‌مان بود. اگر شما بودید همه چیز فرق می‌کرد. چند بار تصورت کردم که می‌زنی پسِ کله‌ی فلانی. چند بار تصورت کردم که نگاهم می‌کنی و می‌پرسی:«چرا داری حرص می‌خوری؟» بعد من جواب می‌دادم:«هیچی.» بعد می‌گفتی:«قبلنا بهم می‌گفتی چته»، چند بار فکر کردم این‌بار که بپرسی همه چیز را برایت می‌گویم. همه چیز را.

 از بچه‌ها موقع خوردن ناهار عکس گرفتم. به یکی‌شان که فهمید توضیح دادم که:«می‌خوام دوساعت دیگه که اومدن، نشونشون بدم.» لب‌خندِ بی‌جانی زد. طلاییِ موهاش زیر آفتاب می‌درخشید.

حالا که این‌ها را برایتان می‌نویسم دارد غروب می‌شوند. توی چشم تک تک بچه‌هایی که از دور می‌آیند نگاه می‌کنم. شما نیستید‌‌. توی دلم رخت میشورند. برای چند نفر می‌نویسم:«خبر جدیدی نشد؟» و منتظر می‌شوم. منتظر می‌شوم که همه‌چیز دروغ باشد. همه‌چیز خواب باشد. برگردید و بخندید و همه‌ی حجم زندگی‌ای که می‌پراکنید در فضا پخش شود این‌جا. هنوز خشمگین نیستم. می‌دانم که اگر این را بدانی ناراحت می‌شوی، ولی امروز مستاصل و وحشت‌زده ام. و منتظر. و هرکسی بگوید فلان موقع برمی‌گردید، چشم‌بسته باور می‌کنم. گمانم عقل از سرم پریده.

دارد غروب می‌شود. کسی خبر جدیدی ندارد. نمی‌دانیم چه خاکی به سر کنیم‌. پیام‌های قدیمی کانالت را نگاه می‌کنم. نوشته‌ای باز قلبم از زیبایی این شعر سرشار شد. بعد هزار بار شعر را گوش می‌کنم. بعد شعر را نفس می‌کشم. بعد دلم می‌خواهد بین واژه‌های شعر بمیرم. شعر؟

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم!

مرا فریاد کن!

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

بوی تاج کاغذی‌ام.

واقعیت؟داشت می‌گفت:«اگه قرار باشه سوالی از خدا پرسیده بشه، اولین سوال اینه که ذره بنیادین چیه. در واقع ذره بنیادین اصلا وجود داره؟» وویسش هنوز به آخر نرسیده بود که مامان بیدارم کرد. از اون خواب این رو هم یادم میاد که راجع به «صورت گرایی» یه چیزی پرسیده بودم. از وقتی بیدار شدم سرچ می‌کنم ببینم چین این‌ها. نمی‌فهمم دقیقا. نمی‌دونم آدم چرا باید خواب کلمه‌هایی رو ببینه که تو بیداری نمی‌فهمه چین. حتی نمی‌دونم چقدر معنا داره جمله‌هایی که توی ذهنم موندن. 

این روزا به این فکر می‌کنم که منِ مجازی که خلق کرده‌م چه مشخصه‌هایی داره. این رو فهمیدم که منِ مجازی، روشن تره از خودم. رها تره. پذیرا تره. انگار وضوح بال تمام کبوتران جهان توی سینه‌شه. خب، معنیش اینه که دلم می‌خواد اینطوری باشم. ولی نیستم و کی می‌دونه کدوم واقعی تره؟ اینی که هستم یا اونی که دلم میخواد باشم؟ می‌دونی؟ خوبیِ داشتن ادعای درگیری‌های فلسفی اینه که میشه باشون هر کثافتی رو توجیه کرد. میشه صورتِ قضیه رو عوض کرد، پاک کرد. میشه فرو رفت و پیش نرفت. تو پرودگار جهان انتزاعی منفک از واقعیتت میشی. تو خدای خودت میشی. ازم نپرس واقعیت چیه. یا خدا کیه. من نمی‌دونم واقعیت چیه ولی می‌دونم این مسخره‌بازی من هم واقعی نیست. نمی‌دونم. یه چیزی، یه چیزی که نمی‌دونم چیه داره حالمو به هم می‌زنه. از همه چیز. از هر چیزی که چشماشو روی شدتِ رنجِ «موجود» در جهان می‌بنده. از هرچیزی که تورو توی کاخِ حقیر دغدغه‌های متعالیت نگه می‌داره. اصلا می‌دونی؟ دیروز که داشتم درباره ایده بودن در خود و بودن برای خود سارتر می‌خوندم و نمی‌فهمیدم، اون عکس کاوه میومد جلوی چشمام. اونی که نشسته و پلیور تنشه و سر آستیناش رو تا زده و داره نگاه می‌کنه به دوربین. اون نگاه نفس منو بند میاره.

 من، فقط، معنای این بازیو گم کرده‌م. من خسته ام از کلمه و انتزاع و ناچارم بهش. ناگزیرم بهش. من فقط حس می‌کنم شدم شبیه باران وقتی با تبلتش بازی می‌کرد و توی بازی پریده بود توی اقیانوس و در جواب این سوال که تا کی میتونی نفست رو زیر آب حبس کنی بهم گفت تا هر وقت دوست داشته باشم...

ادامه مطلب...
۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۵۴ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

صدای کاهش مقیاس.

می‌گفت هرچی بخونی، حجم نخونده‌ها دست نمی‌خوره. هرچی ببینی، در مقیاس اونچه که ندیدی، هیچه. هر چی بدونی، از بینهایتِ ندانسته‌هات کم نمی‌کنه.‌ خیلی ساده می‌گفت. چرا ذهنم انقدر مقاومت می‌کنه در برابر سادگی؟ هزار دور دور خودم چرخیدم و همونی رو فهمیدم که اونقدر ساده گفته بودش. نمی‌گفت نخون یا نبین. گمونم همه معنای حرفش این بود که ناتوانی‌ات رو بفهم. قرار بگیر. انقدر هراس نداشته باش از اون حجم بی‌نهایت هستی که بلدش نیستی. چون بی‌نهایته. چون هرکاری کنی باز اون‌ حجم بی‌نهایته. می‌گفت همینی که داری می‌خونی رو بفهم. همینی که داری می‌بینی رو ببین. می‌گفت هرکاری کنی تو مقیاس همه اونچه شدنی بوده هیچه. نمی‌تونی تمام چشم‌انداز‌های دنیارو بغل کنی. پس قرار بگیر. قرار بگیر و همین اندکی که دستات بهش می‌رسه رو لمس کن. لمس کن. لمس کن. نذار همینم از دستت بره.

نمی‌دونم این روزنه تازه گشوده‌شده چقدر دووم میاره. نمی‌دونم چقدر فرسوده‌م خودم رو این ماه‌ها. فقط می‌دونم دلم میخواد صدامو وصل کنم به صدای فروغ و بخونم :«خطوط را رها خواهم کرد/و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد/و از میان شکل های هندسی محدود/به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد/ من عریانم. عریانم. عریانم...»

 

۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

فرا می‌خواند و سرگردان رها می‌کند.

موهام پر از ماسه‌ست. توی گوشم آب رفته. همش حس می‌کنم دارم خودمو می‌سپرم به موج. مثل وقتی که بعد از دور خودت چرخیدن وایمیستی ولی سرت هنوز گیج می‌ره، تنم داره موج می‌ره! بوی چوب میاد. صلاح گل دوم لیورپولو می‌زنه. می‌شنوم: «بنازم». شادیِ بعد از گلِ خسته ای محسوب میشه. زخم روی پام می‌سوزه. دستام آفتاب‌سوخته شده‌ن. خسته نه، کوفته‌ام. نمی‌دونم چند ساعت توی دریا بودم امروز. دیوونه‌بازی بود. واقعا بود. یه پسر بچه لب ساحل بود. یه بچه واقعی. نور و شوق مجسم. با جیغ میخوند: «دریا دریا دریا! من با تمومِ دنیا! آرزو می‌کنم!» منتطر می‌شدم بقیه‌شو بخونه. منتظر بودم ببینم چی آرزو می‌کنه. اما هربار تا همین‌جا می‌خوند. تا اونجا که آرزو می‌کرد. با جیغ. همزمان که دستاشو می‌کوبید روی موجا. ترانه ادامه نداشت. اگه داشت مهم نبود.

خسته‌ ام. وسایلمو جمع نکردم. تنهام. چشمامو می‌بندم. می‌سوزن. جیغ نمی‌زنم. زمزمه هم نمی‌کنم. توی سرم صداست.‌ توی سرم، آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم. من با تمومِ دنیا.

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۶ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

گذشتن و رفتنِ پیوسته.

اپ Moon می‌گه ماه امشب نیمه‌ست. دقیقش البته ۴۸ درصده. یعنی، کمتر از نصف ماه امشب پیداست. من نتونستم پیداش کنم. شاید آسمونِ اینجا ابره.

عصر موقعِ حلقه زدن این آهنگ بمرانی رو گوش می‌دادم و باش می‌خوندم. نمی‌دونم چند بار پلی شد که زمان از دستم در رفت و نزدیک به سه برابر مدتی که باید، حلقه زدم. حالا نمی‌تونم به پهلو بخوابم از درد.

توی دفترم نوشته‌م :«شایدم این تجربه اسم داره». اما قصه اینه که آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه اسمِ دقیقِ تجربه ها رو. و حتی اگه بشه دونست من نمی‌خوام تو زمین کلمه ها بازی کنم. نمی‌خوام قالب بزنن بودنم رو. نه‌. این تجربه اسم نداره.

کمتر از نیمه‌ی ماه توی آسمونه. پهلو هام درد می‌کنن و دلم می‌خواد اسمم رو بدم باد ببره. اما نمی‌آد. بادی نمی‌آد که ابرا رو ببره تا ماهِ نیمه رو ببینم. باد نمی‌آد که مارو با خودش ببره. من می‌خوام همه این مدت رو بسپرم بهش. بعدم خودم باهاش برم. به دور. به خیلی دور.

۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
The Selenophile

ما فنا شدیم. هر یک به تنهایی.

رمان وولف همین حالا تموم شد. فردا برمی‌گردم خونه. اینجا خاموشی نزدیم تا سوپی که درست شده برای دوست یکی از بچه ها خنک بشه. دوستش داشتم. رمان رو. ولی اون صدایی که خودش رو پشت باقی صداها قایم می‌کنه ناراضیه و داره بهم می‌گه خیال و خلوت و شعر بس است مارال! شبیه زمزمه ‌ست صداش. یکی از بچه ها از شدتِ «خوب بودن» راننده اسنپ می‌گه. با ادا اطوارِ دخترونه خاصِ این گفتن. خوابم می‌آد. دیگه فمنیسم حوصله‌م رو سر می‌بره. تکه ای ازم به مهر ورزیدن تشنه‌است. تکه دیگه ای از اون تکه بیزاره. دلم از همه چیز به هم میخوره. دلم برای سوپ، برای اطوارِ خاصِ از «خوب بودن» گفتن، دلم برای ویرجینیا وولف، و برای خودم می‌سوزه. منصفانه نیست. منصفانه نیست که ما محتاجِ بخشیدنِ از خود باشیم. دلم برای خودم می‌سوزه. دلم برای تک تک دخترای این خوابگاه. کاش این صدای پشت صداها فریاد بشه. کاش صدای آلنی رو بشنوم که می‌گه تو هم‌اکنون برخواهی خواست و کاری خواهی کرد. می‌بینی؟ صدای آلنی رو می‌خوام. می‌فهمی؟ می‌فهمی؟ دلم برای خودم نسوزه؟

۲۶ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
The Selenophile

چشم انداز.

ادامه مطلب...
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
The Selenophile