هر دستور این پروژه تو ۵، ۶ ساعت ران میشه. نمی‌بایست می‌ذاشتیمش برای این دم ددلاین. "نمی‌بایست". آخرای چرت بعدازظهر، بین خواب و بیداری، یه صدایی داشت بهم می‌گفت نمی‌بایست توقع فلان و بهمان رو می‌داشتی. منی رو مخاطب قرار داده بود که در خودم نپذیرفته بودمش. که نخواسته بودم باورش کنم و اجازه بدم موجود بشه. حالا موجود شده. پارسال همین موقعا هم همچین اتفاقی افتاد برام. اون قسمتی از وجودم که جرات نمی‌کردم باور کنم وجود داره، توی خواب با کسی مشغول مکالمه شده بود. وقتی بیدار شدم حس می‌کردم عریانم. دستم به جاهای نادسترسی از درونم می‌رسید. مینا داره یه‌سری داکیومنت از مجله زنان و زیبایی می‌سازه. چند دقیقه یه‌بار می‌پرسه من کی ام؟ چون خیلی عبثه کاری که باید انجام بده. ازشون عکس می‌گیرم و می‌فرستم برای گلی. بعد حس می‌کنم فکم درد می‌کنه. چرا انقدر حرف می‌زنم؟ میل به سکوت این آخرا بعد هر ابرازی توم تشدید میشه. امروز تو وقتایی که منتظر بودم کدم ران بشه و نداشتم مسخره‌بازی درمی‌آوردم و آهنگای پرت‌وپلا پلی نمی‌کردم، چندتا کتاب کودک خوندم. دشمن دیوید کالی رو خیلی خیلی دوست داشتم. ماجرای دوتا سربازه که تو دوتا گودال نزدیک هم سنگر گرفته ان و به جنگی ادامه میدن که نمی‌دونن چرا به وجود اومده یا اصن هنوز وجود داره؟ توی یکی از صفحه‌های درخشانش می‌گفت: "گاهی به سرم می‌زند. با خودم می‌گویم شاید همه‌چیز تمام شده و دیگر دنیایی وجود ندارد." رقیق و سبک شدم. از چی؟ نمی‌دونم. به‌نظرم نبوغ‌آمیز بود کتاب. بهم گفت ما خیلی بزرگ میشیم. اون موقعی که داشتم می‌مردم اینو بهم گفت. زخم این یکی می‌تونست ناسور بشه. نمیدونم جمله‌ درستیه یا نه. ناسور رو امروز کشف کردم. زخم این‌که تونست اینو تو اون لحظه بگه. مگه آخر دنیا نبود؟ مگه دیگه بعدنی وجود داشت؟ من این‌طوری حس می‌کردم. این مدت ولی یه نفر که خسته است و از مهر مراقبت می‌کنه(مهربانه:)) این جمله رو تو سرم تکرار می‌کنه و می‌دونی؟ ما خیلی بزرگ شدیم. ما خیلی بزرگ میشیم. حالا روشنه. خشم و بغض نه، لبخند خسته‌ای ایجاد می‌کنه. چقدر حرف می‌زنم. چشمام می‌سوزن. نمی‌دونم چرا یهو به سی سالگی فکر می‌کنم. به نگاه کردن با چشمای ده سال دیگه‌ام به این روزا. به امروز. به نودل و تن ماهی. به پنیر و مربا. به صدای سرما خورده گلی توی این وویس و شعری که داره میخونه. بر خلاف خیلی وقتا، وحشت نمی‌کنم از تصور مواجه‌ی منِ بعدها با منِ امروز. یه‌جورایی حس می‌کنم شایسته سی‌ساله داره نگام می‌کنه و لبخند می‌زنه. لبخند خسته‌ای که مراقب مهره.