.

از اون درشکه بیا پایین.

می‌دونی؟ طوری نیست اگه یه روزایی نتونی از تختت بیای بیرون‌. اگه نتونی لب‌تاپو روشن کنی. اگه نتونی چیزی بخونی و ببینی. اگه با مامان دعوات بشه. اگه حال نداشته باشی واسه خودت بنویسی. اگه حتی حال نداشته باشی به خودت فکر کنی. طوری نیست اگه جونت تموم بشه. اگه تنها درکی که از خودت داری تهوع باشه. اگه نتونی هیچ حضوری داشته باشی. هیچ درکی از اینجا و اکنون. اگه جواب همه‌ی صداهای درون و بیرونت رو با حال ندارم بدی. اگه مامان غصه بخوره و تو غصه غصه خوردنشو نخوری. اگه نتونی به ایمان مشاوره بدی واسه درس خوندن. اگه نتونی مراقب بچه‌ی خیلی شیطون توی مهمونی بشی. اگه غصه بچه‌ی اوتیسمی توی مهمونی رو نخوری. اگه خیلی نفهمی عزیز چی داره میگه و داری چی جوابشو میدی. اگه غصه نداشته باشی و عصبانی هم نباشی و هیچی اصن. طوری نیست اگه یه روزایی هیچی نباشی. هیچ حسی نداشته باشی. هیچ جونی. لازم نیست تقصیر کسی باشه‌. لازم نیست شلوغ بازی دراری. لازم نیست شبش تا صبح نخوابی و خودت رو عذاب بدی‌. لازم نیست همیشه همیشه همیشه سر دربیاری چه اتفاقی داره می‌افته درونت. لازم نیست انقدر خودتو جدی بگیری‌. لازم نیست همه چیز سرشار باشه. لازم نیست همه لحظه‌ها پر از معنا باشن. لازم نیست نور بخوری و آشتی بدهی و آشنا کنی و سر هر دیواری میخکی بکاری و کور رو بگویی که چه تماشا دارد باغ و هرچه دشنام از لب‌ها برچینی و پای هرپنجره‌ای شعری بنشانی دیگه چی می‌گفت سهراب؟ نمی‌دونم. دست از سرم بردار. تو هم اندازه همه طفلک و آسیب‌پذیر و کوری. تو هم اندازه بقیه مورد هجوم کثافت و سیاهی‌ای‌. تو هم اندازه بقیه مراقبت‌لازمی. دست از سرم بردار. پاشو بالا بیار. لازم نیست دنبال ضد تهوع بگردی.

۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۴۶ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
The Selenophile

تازه و خنک و ناز و آرومه،

برام نوشته :"چون مدلش اینشکلیه: دوست داشتن رو تبدیل میکنه به چسناله‌هایی که توی کانالش میذاره!" می‌خندم. بعد به این فک می‌کنم که دوست داشتن توی جهان هرکسی به چی تبدیل میشه. چه کار می‌کنه. کجا میره. به این فکر می‌کنم که دوست داشتن جهان هرکسیو چطوری تغییر میده. به چی می‌پیونده. صداش چجوریه. چه رنگیه. چه کیفیتی داره. گمونم دوست داشتن توی دنیای من شبیه جریان هواست. شبیه باده. گاهی نسیمه گاهی تندباد. بعد به این فکر می‌کنم که تا این‌جای قصه دوست داشتن توی دنیای من تبدیل به چی شده. نمی‌دونم کلمه‌اش چیه. به یه کلمه‌ای نیاز دارم که تواضع و روشنی و حزن و حیرت و شوق و وسعت و قوت و آسیب‌پذیری و آه! به یه‌کلمه‌ای نیاز دارم که نیست. که ندارمش. می‌خوام زندگیش کنم. گمونم این تنها راه بیان کردنشه.

۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

و رها گشتی از آن گره کورگمار؟

هر دستور این پروژه تو ۵، ۶ ساعت ران میشه. نمی‌بایست می‌ذاشتیمش برای این دم ددلاین. "نمی‌بایست". آخرای چرت بعدازظهر، بین خواب و بیداری، یه صدایی داشت بهم می‌گفت نمی‌بایست توقع فلان و بهمان رو می‌داشتی. منی رو مخاطب قرار داده بود که در خودم نپذیرفته بودمش. که نخواسته بودم باورش کنم و اجازه بدم موجود بشه. حالا موجود شده. پارسال همین موقعا هم همچین اتفاقی افتاد برام. اون قسمتی از وجودم که جرات نمی‌کردم باور کنم وجود داره، توی خواب با کسی مشغول مکالمه شده بود. وقتی بیدار شدم حس می‌کردم عریانم. دستم به جاهای نادسترسی از درونم می‌رسید. مینا داره یه‌سری داکیومنت از مجله زنان و زیبایی می‌سازه. چند دقیقه یه‌بار می‌پرسه من کی ام؟ چون خیلی عبثه کاری که باید انجام بده. ازشون عکس می‌گیرم و می‌فرستم برای گلی. بعد حس می‌کنم فکم درد می‌کنه. چرا انقدر حرف می‌زنم؟ میل به سکوت این آخرا بعد هر ابرازی توم تشدید میشه. امروز تو وقتایی که منتظر بودم کدم ران بشه و نداشتم مسخره‌بازی درمی‌آوردم و آهنگای پرت‌وپلا پلی نمی‌کردم، چندتا کتاب کودک خوندم. دشمن دیوید کالی رو خیلی خیلی دوست داشتم. ماجرای دوتا سربازه که تو دوتا گودال نزدیک هم سنگر گرفته ان و به جنگی ادامه میدن که نمی‌دونن چرا به وجود اومده یا اصن هنوز وجود داره؟ توی یکی از صفحه‌های درخشانش می‌گفت: "گاهی به سرم می‌زند. با خودم می‌گویم شاید همه‌چیز تمام شده و دیگر دنیایی وجود ندارد." رقیق و سبک شدم. از چی؟ نمی‌دونم. به‌نظرم نبوغ‌آمیز بود کتاب. بهم گفت ما خیلی بزرگ میشیم. اون موقعی که داشتم می‌مردم اینو بهم گفت. زخم این یکی می‌تونست ناسور بشه. نمیدونم جمله‌ درستیه یا نه. ناسور رو امروز کشف کردم. زخم این‌که تونست اینو تو اون لحظه بگه. مگه آخر دنیا نبود؟ مگه دیگه بعدنی وجود داشت؟ من این‌طوری حس می‌کردم. این مدت ولی یه نفر که خسته است و از مهر مراقبت می‌کنه(مهربانه:)) این جمله رو تو سرم تکرار می‌کنه و می‌دونی؟ ما خیلی بزرگ شدیم. ما خیلی بزرگ میشیم. حالا روشنه. خشم و بغض نه، لبخند خسته‌ای ایجاد می‌کنه. چقدر حرف می‌زنم. چشمام می‌سوزن. نمی‌دونم چرا یهو به سی سالگی فکر می‌کنم. به نگاه کردن با چشمای ده سال دیگه‌ام به این روزا. به امروز. به نودل و تن ماهی. به پنیر و مربا. به صدای سرما خورده گلی توی این وویس و شعری که داره میخونه. بر خلاف خیلی وقتا، وحشت نمی‌کنم از تصور مواجه‌ی منِ بعدها با منِ امروز. یه‌جورایی حس می‌کنم شایسته سی‌ساله داره نگام می‌کنه و لبخند می‌زنه. لبخند خسته‌ای که مراقب مهره.

۲۷ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد‌.

می‌دونم این‌که یه ماه پیش توی جمعی یادم رفته به یکی تبریک بگم اون‌قدر عذاب وجدان نمیاره که گریه کنم. می‌دونم مامان داره حرفای معمولی با خاله می‌زنه پشت تلفن. می‌دونم همه تو بچگی بعضی عروسکاشونو گم کرده‌ان. می‌دونم همه مامان بزرگا سر و کارشون به بیمارستان می‌افته. می‌دونم اون بچه‌‌ای که تو زباله‌ها می‌گشت دیدن راه رفتن بچه‌ها رو کنار مامانشون با یه عالمه خرید تاب می‌آره. می‌دونم خاله دیگه تنهاییو بلد شده. می‌دونم همه نوزادا شیر می‌شکنه تو گلوشون و طوری نمی‌شه. می‌دونم همه باباها یه‌وقتایی حس می‌کنن بچه‌شون جدی‌شون نمی‌گیره. می‌دونم آدما از پس خودشون برمیان. می‌دونم. می‌دونم این‌جور چیزا طبیعین. می‌دونم آدم وسط مترو از خالی نگاه آدما و فکر کردن به تنهایی‌شون گریه‌اش نمی‌گیره‌‌. می‌دونم آدمایی که از دور به‌نظر تنها و غمگینن از نزدیک شور و نور زندگی دارن. می‌دونم مامانایی که بچه‌هاشونو نیشگون می‌گیرن بیشتر از من دوسشون دارن. می‌دونم بالخره یکی واسه آدمایی که سرفه‌های خشک می‌کنن دمنوش درست می‌کنه. می‌دونم عشق نمرده. میدونم ولی یه وقتایی پوستم نازک میشه. موقتا، کرگدن نیستم. دیدن هرچیز خالی از مهری رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم ببینم زخم روی جون کسی بوسیده نمیشه. خشمم رو از استادی که نمره داده و در رفته نمیتونم تاب بیارم. هیچ شکلی از خشونت رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم چیزی جز کتاب کودک بخونم. نمیتونم با آدم بزرگا سر و کله بزنم. بچه میشم. مچاله میشم. میخوام بغل گرفته بشم. میخوام اشکالی نداشته باشه هرچقدر خواستم گریه کنم. میخوام قوی نباشم. نمیتونم باشم. نمی‌تونم عبور کنم. گیر می‌کنم تو لحظه‌ها. تو کلمه‌ها‌. یه‌وقتایی پوستم نازک میشه. نه که هرچه تبر بزنی مرا، که ناخن بکشی روی پوستم، نه که جوانه، زخم میشه. خون میاد‌. میسوزه‌‌. میسوزه‌. میسوزه‌.

 

۱۸ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

دریافتم باید باید باید دیوانه‌وار دوست بدارم.

۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

نازلی سخن نگفت.

چندروزه میرم میشینم تو کتاب‌فروشی‌ها و کتابای کودکو نگا می‌کنم و از توشون چیزی برای خوندن برمی‌دارم. پریروز یه کتاب خوندم که اسمش یک چیز سیاه بود. خیلی از تصویرسازیش خوشم اومد. ماجرا اینه که یه روز توی جنگل یک چیز سیاه پیدا میشه و هرکی میبینش شبیه خودش خیال می‌کنه که چیه. بیشترشون یک علت نگرانی میابن در چیستی که حدس می‌زنن واسه اون چیز، جز گربه گمونم که فک می‌کنه کارخرابی‌ایه که باید خاکش کنه:)) خیلی بامزه است. آخرش میگه هنوزم که هنوزه اون چیز سیاه توی جنگله و به‌نظر تو چی می‌تونه باشه؟ میدونی دادن این درک که یک چیز سیاه می‌تونه هزاران تفسیر داشته باشه ولی معما بمونه و هیچ‌کسم نتونه بفهمه چیه به بچه خیلی زیبا نیست؟ امروم یه کتاب خوندم که می‌خواست مواجهه با سوگ و از دست دادن کسی رو یاد بچه بده. تصویرسازی اینم خیلی دوست داشتم. اسمش آیدا تا همیشه بود. من خیلی کیف می‌کنم از این ‌که یه عالمه ایده تو سرم باشه که بتونم تو هم‌صحبتی با بچها کاری کنم که خیال کنن. این روزا ولی حس می‌کنم یه بچه‌ام که یکی باید بهم بگه دست از خیال بکش. رویا نباف‌. نه که جهان کم‌کاری‌ای کنه در گفتن این به آدم. ولی حس می‌کنم اون یک نفر دیگه باید خودم باشم. باید جلوی واقعیت واستم و نگاه کنم. بدون به هم بافتن خیال و رویا. باید تو سرم اینجای شعر نازلی رو تکرار کنم که دست از گمان بدار. دست از گمان بدار.

۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

روز دوم سوگواری*

دارم اتاق رو مرتب می‌کنم تا حواسم پرت شه از این حالت تهوع مدام. توی شلفم میوه کاج پیدا کردم. زیادتا:) میوه‌های اون کاجی‌ان که همه بهار پایینش جامون داد و همه حرفامونو شنید‌‌‌. همون کاجی که تنها زیرش نشسته بودم اون روزی که واسه اولین بار حس کردم که آه. می‌خواهم که بشکافم ز هم‌‌‌. همون روز اردیبهشت که بارون زد و هوا سرد شد. بعد خوابیدم روی تخت و مشغول خوندن نقش کاج در اساطیر شدم. امروزم پایین یه کاج نشسته بودیم‌. وقتی پاشدم خواستم یه‌دونه از میوه‌هاشو بچینم ولی روش عنکبوت بود. یه‌کم چرخید و حس کردم صورتش سمتمه. براش دست تکون دادم.

 

 

در رم، کاج وقف کوبله خدای بانوی حاصلخیزی بود. کیش کوبله یک نمایش عرفانی، و یادآور آیین ایزیسی ست که برای کاج افتخار و احترام بسیار قائل است. در این آیین کاجی ریشه کن می شود و افرادی از یک انجمن اخوان آن را به پالاتیوم می برند. این افراد را حاملان درخت (Dendrophores) می نامند. این کاج را که مانند جسدی با نوارهای پشمی کفن پوش کرده و با گل بنفشه ای می آراستند، نشانه آتیس مرده ( معشوق خدای بانو کوبله) بود. پیروان یک کیش باستانی دهقانی فروگیایی، در کنار کاخ سزار برای ادای احترام به این درخت که نماد آتیس و روح گیاهی بود؛ گرد می آمدند، *روز دوم سوگواری پیروان کیش کوبله روزه می گرفتند و کنار جسد آتیس سوگواری می کردند و از سر نومیدی فریاد می کشیدند. آنها به انتظار بازگشت آتیس به زندگی، تمام شب را بیدار می ماندند و اندک اندک تمام فریادهای نومیدی، به فریادهای وجد آمیز تبدیل می شد. از آنجا که این مراسم در بهار برگزار می شد؛ سرانجام آتیس از خواب طولانی مرگ بیدار می شد. سپس مراسمی سراسر شور و شادی همراه با بی نظمی برگزار می شد. پیروان کوبله لباسهایشان را عوض می کردند و ضیافتی بزرگ برپا می شد طوری که آزادی کامل برای ابراز شادی و شادمانی به مناسبت بازگشت آتیس به زندگی وجود داشت. اینجا کاج نماد جسم خدای مرده و بازگشت او به زندگی بود. مراسمی که در کیش کوبله نشانه تغییر فصل است.

 

۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

بیا پاییز کن.

یکی دو روزه نمی‌تونم پیامام رو باز کنم. از یکی دونفر عذرخواستم و گفته‌ام منتظر فرصتیم که بتونم خوب جواب بدم و از بعضی هنوز عذر نخواسته‌ام. صبحا از وقتی بیدار میشم تا اولین لحظه‌ای که آنلاین می‌شم حالم خوبه. بعد انگار یه‌چیزی توم می‌افته. گم میشه. نمی‌دونم کلمه درستش چیه ولی بعدش دیگه حالم اندازه قبل خوب نیست، اگه بد نباشه. حس می‌کنم دارم فرسوده میشم. نمی‌خوام هیچ حس بدی به هیچ کس بدم. حالم بد نیست ولی خوب هم نیست. حس می‌کنم کم زنده ام. امروز پروفایل کسی رو چندبار نگاه کردم. باورم نمی‌شد ذهنم داره اهمیتی به موجودیتش میده. انگار با خودم خوب نیستم. انگار با خودم قهرم.کم‌حوصله‌ام. دلم نمیخواد خودم رو برای کسی توضیح بدم. دلم نمبخواد از خودم با آدما حرف بزنم. دلم نمیخواد توی کانالم چیزی بنویسم. دوباره به اون احساس تنهایی‌ای دچارم که یه وقتایی خودم رو ملزم می‌کنم به حس کردنش. فک کنم دارم این‌جا می‌نویسم که به قول آوا حس کنم نامرئی‌ نیستم. دلم نمی‌خواد به شنیده/ خونده شدن نیاز داشته باشم برای این. دلم میخواد کسی حالمو نپرسه. کسی بهم فک نکنه. کسی باهام حرف نزنه. یه وقتایی اینطوری میشم. یه وقتایی که نمیدونم چی میشه. دلم می‌خواد مامان اینا بی من برن مسافرت. بعد من گوشیم رو بذارم روی ایرپلن‌مود و بعد این‌که انقدر پاییز بمرانیو گوش دادم که دیگه نتونستم یه بار دیگه هم پلی‌اش کنم پاشم و ببینم خودم چشه. خودم می‌خواد چه‌کار کنه. انگار صدای خودمو گم‌کردم. می‌دونی چی میگم؟

۰۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

شتاب کردم؛ که آفتاب،

تمرین نظریه محاسبه رو تازه تموم کرده‌م. نیم‌ساعت پیش داشتیم حرف می‌زدیم با بچه‌ها و وسطاش انقدر خندیدم که اشکم درومد. همه‌چی خوبه. تقریبا همه‌چیز. هیچ اندوه و نگرانی بزرگی سایه ننداخته روی روزمرگیم. این روزهام با خودشون اتفاقی حمل می‌کنن. منظورم از اتفاق کیفیت تازه‌ای از بودن و نسبت جدیدیه با خود و دیگری. چیزی مبهم و تازه‌. صبح حالم خوب بود. عصر توی محوطه خوابگاه دراز کشیده بودم روی چمنا و به برگای سبزِ معبرِ آفتاب چنار نگاه می‌کردم. سبز معبر آفتاب زیباترین رنگ دنیاست. باد بوی رز پخش می‌کرد توی هوا. به مینا گفتم الان نمی‌تونم از فلانی خیلی بدم بیاد. چون حالم خوبه. چون دارم دچار بسط وجودی میشم از شدت زیبایی این‌جا. حالا نشسته ام روی تخت و در تراس بازه و باد می‌آد و می‌خوام تمرینم رو آپلود کنم. بعد از یک خنده‌ی طولانی‌ و یک روز خوب. می‌دونی؟ آدم بیش از اونچه که خیال می‌کنه می‌دونه تنهاست. نمی‌دونم چرا این‌طور میشه. نمی‌دونم چرا ذهنم سعی می‌کنه حقیقت تنهایی رو با شدت هولناکی توی صورتم بکوبه وقتایی که واقعیت زندگی و روابط طور دیگری‌ان. منظورم اینه که این احساس برخواسته از روابط سطحی با آدم‌هایی نیست که باشون عمیقا احساس صمیمیت نکنم. آدمای خوبی توی زندگیم‌ان که واقعا دوسشون دارم. ولی این احساس، این چیزی که توی سینه‌مه هم واقعیه‌. من حس می‌کنم تنهام. گاهی به شکل خفه‌کننده‌ای. خسته‌ام از دوباره و دوباره تجربه‌ی این لحظه. شاید این شکلی نیست که هیچ کیفیتی از حضور دیگری در زندگی، بتونه که غلبه کنه بر این لحظه. شایدم این شکلیه و من درکی ازش ندارم‌‌. شاید یه چیزی غلطه و سرجاش نیست. شایدم فقط، طییعته. ناگزیره.

۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

در کوچه باد می‌آید.

آدم یقه‌ی کیو بگیره؟ آدم به‌خاطر احساس خفگی‌ای که تو حد فاصل دست‌شویی تا اتاق بهش دست می‌ده، بعد از مسواک زدن و آماده شدن برای تموم کردن روزی که توش هیچ اتفاق تلخ و بدی نیفتاده، یقه کیو بگیره؟ تقصیر کیه؟ تقصیر کیه که آدم دستشو تکیه می‌ده به دیوار اتاق و حس می‌کنه همه‌ی همه‌ی مناسباتی که مشغول تجربه‌شونه، فقط ادای اون مناسباتن برای ارضای تمایلات نمایش‌خواهانه ی طرفین؟ تقصیر کیه که آدم می‌خواد خفه بشه؟ می‌خواد از فرضِ شوی توخالی بودن تجربه‌ها خفه بشه؟ می‌خواد از فرض بی‌معنا، بی‌عمق بودن اتفاقا خفه بشه؟ تقصیر کیه؟ که تن آدم روی دیوار اتاقش سر می‌خوره، سر آدم بین دست و زانوش پناه می‌گیره و همه‌ی حضورش اشک میشه؟ که قلب آدم میاد توی گلوش و همون‌جا می‌تپه، و در حالی‌که  از ادا و اطوار و ادعای هر جمله و کلمه‌ای بیزاره، می‌خواد چیزی رو که نمی‌دونه چیه به کسی که نمی‌دونه کیه بگه‌، با اضطرار؟ که همزمانی که می‌خواد از تن خودش هم فرار کنه می‌خواد به کسی پناه ببره؟ بهم بگو. بهم بگو تقصیر این لحظه‌هایی که هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز آدم‌رو از هجوم خالیِ اطراف نمی‌رهانه، گردن کیه؟ بگو کی آدمو از خفگی نجات میده؟ نه. اول بگو کی می‌فهمه؟ کی می‌بینه؟

۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile