همهش یک لحظه شد.که خودش رو پرتاب کرد روی کفش هاش و خواست تمیزشون کنه. که صاحب کفش خندید. بعد بلند شد و رفت.اون، روی زمین موند. زانو هاش روی زمین بود. دست هاش آویزون زانوها. هیچجا رو نگاه نمیکرد. همهش یک لحظه شد. چیزی فروریخت. چیزی مرد. چیزی که اونقدر مرده بود که دیگه هیچ چیز مرگش رو ثابت نمیکرد.
من، پاهام رو جمع کردم.پاهای کثافتم رو که یله بود وسط کثافت جمع کردم. اگه به پای من چنگ میزد چی؟ چکار میکردم؟ تا آخر عمر با این پاها چکار میکردم؟
روی زمین بود. مبهوت. خسته. محکوم. شکست خورده. چشماش خالی بود. قسم میخورم. چشماش خالی بود.