.

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

و رها گشتی از آن گره کورگمار؟

هر دستور این پروژه تو ۵، ۶ ساعت ران میشه. نمی‌بایست می‌ذاشتیمش برای این دم ددلاین. "نمی‌بایست". آخرای چرت بعدازظهر، بین خواب و بیداری، یه صدایی داشت بهم می‌گفت نمی‌بایست توقع فلان و بهمان رو می‌داشتی. منی رو مخاطب قرار داده بود که در خودم نپذیرفته بودمش. که نخواسته بودم باورش کنم و اجازه بدم موجود بشه. حالا موجود شده. پارسال همین موقعا هم همچین اتفاقی افتاد برام. اون قسمتی از وجودم که جرات نمی‌کردم باور کنم وجود داره، توی خواب با کسی مشغول مکالمه شده بود. وقتی بیدار شدم حس می‌کردم عریانم. دستم به جاهای نادسترسی از درونم می‌رسید. مینا داره یه‌سری داکیومنت از مجله زنان و زیبایی می‌سازه. چند دقیقه یه‌بار می‌پرسه من کی ام؟ چون خیلی عبثه کاری که باید انجام بده. ازشون عکس می‌گیرم و می‌فرستم برای گلی. بعد حس می‌کنم فکم درد می‌کنه. چرا انقدر حرف می‌زنم؟ میل به سکوت این آخرا بعد هر ابرازی توم تشدید میشه. امروز تو وقتایی که منتظر بودم کدم ران بشه و نداشتم مسخره‌بازی درمی‌آوردم و آهنگای پرت‌وپلا پلی نمی‌کردم، چندتا کتاب کودک خوندم. دشمن دیوید کالی رو خیلی خیلی دوست داشتم. ماجرای دوتا سربازه که تو دوتا گودال نزدیک هم سنگر گرفته ان و به جنگی ادامه میدن که نمی‌دونن چرا به وجود اومده یا اصن هنوز وجود داره؟ توی یکی از صفحه‌های درخشانش می‌گفت: "گاهی به سرم می‌زند. با خودم می‌گویم شاید همه‌چیز تمام شده و دیگر دنیایی وجود ندارد." رقیق و سبک شدم. از چی؟ نمی‌دونم. به‌نظرم نبوغ‌آمیز بود کتاب. بهم گفت ما خیلی بزرگ میشیم. اون موقعی که داشتم می‌مردم اینو بهم گفت. زخم این یکی می‌تونست ناسور بشه. نمیدونم جمله‌ درستیه یا نه. ناسور رو امروز کشف کردم. زخم این‌که تونست اینو تو اون لحظه بگه. مگه آخر دنیا نبود؟ مگه دیگه بعدنی وجود داشت؟ من این‌طوری حس می‌کردم. این مدت ولی یه نفر که خسته است و از مهر مراقبت می‌کنه(مهربانه:)) این جمله رو تو سرم تکرار می‌کنه و می‌دونی؟ ما خیلی بزرگ شدیم. ما خیلی بزرگ میشیم. حالا روشنه. خشم و بغض نه، لبخند خسته‌ای ایجاد می‌کنه. چقدر حرف می‌زنم. چشمام می‌سوزن. نمی‌دونم چرا یهو به سی سالگی فکر می‌کنم. به نگاه کردن با چشمای ده سال دیگه‌ام به این روزا. به امروز. به نودل و تن ماهی. به پنیر و مربا. به صدای سرما خورده گلی توی این وویس و شعری که داره میخونه. بر خلاف خیلی وقتا، وحشت نمی‌کنم از تصور مواجه‌ی منِ بعدها با منِ امروز. یه‌جورایی حس می‌کنم شایسته سی‌ساله داره نگام می‌کنه و لبخند می‌زنه. لبخند خسته‌ای که مراقب مهره.

۲۷ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد‌.

می‌دونم این‌که یه ماه پیش توی جمعی یادم رفته به یکی تبریک بگم اون‌قدر عذاب وجدان نمیاره که گریه کنم. می‌دونم مامان داره حرفای معمولی با خاله می‌زنه پشت تلفن. می‌دونم همه تو بچگی بعضی عروسکاشونو گم کرده‌ان. می‌دونم همه مامان بزرگا سر و کارشون به بیمارستان می‌افته. می‌دونم اون بچه‌‌ای که تو زباله‌ها می‌گشت دیدن راه رفتن بچه‌ها رو کنار مامانشون با یه عالمه خرید تاب می‌آره. می‌دونم خاله دیگه تنهاییو بلد شده. می‌دونم همه نوزادا شیر می‌شکنه تو گلوشون و طوری نمی‌شه. می‌دونم همه باباها یه‌وقتایی حس می‌کنن بچه‌شون جدی‌شون نمی‌گیره. می‌دونم آدما از پس خودشون برمیان. می‌دونم. می‌دونم این‌جور چیزا طبیعین. می‌دونم آدم وسط مترو از خالی نگاه آدما و فکر کردن به تنهایی‌شون گریه‌اش نمی‌گیره‌‌. می‌دونم آدمایی که از دور به‌نظر تنها و غمگینن از نزدیک شور و نور زندگی دارن. می‌دونم مامانایی که بچه‌هاشونو نیشگون می‌گیرن بیشتر از من دوسشون دارن. می‌دونم بالخره یکی واسه آدمایی که سرفه‌های خشک می‌کنن دمنوش درست می‌کنه. می‌دونم عشق نمرده. میدونم ولی یه وقتایی پوستم نازک میشه. موقتا، کرگدن نیستم. دیدن هرچیز خالی از مهری رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم ببینم زخم روی جون کسی بوسیده نمیشه. خشمم رو از استادی که نمره داده و در رفته نمیتونم تاب بیارم. هیچ شکلی از خشونت رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم چیزی جز کتاب کودک بخونم. نمیتونم با آدم بزرگا سر و کله بزنم. بچه میشم. مچاله میشم. میخوام بغل گرفته بشم. میخوام اشکالی نداشته باشه هرچقدر خواستم گریه کنم. میخوام قوی نباشم. نمیتونم باشم. نمی‌تونم عبور کنم. گیر می‌کنم تو لحظه‌ها. تو کلمه‌ها‌. یه‌وقتایی پوستم نازک میشه. نه که هرچه تبر بزنی مرا، که ناخن بکشی روی پوستم، نه که جوانه، زخم میشه. خون میاد‌. میسوزه‌‌. میسوزه‌. میسوزه‌.

 

۱۸ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile