تمرین نظریه محاسبه رو تازه تموم کرده‌م. نیم‌ساعت پیش داشتیم حرف می‌زدیم با بچه‌ها و وسطاش انقدر خندیدم که اشکم درومد. همه‌چی خوبه. تقریبا همه‌چیز. هیچ اندوه و نگرانی بزرگی سایه ننداخته روی روزمرگیم. این روزهام با خودشون اتفاقی حمل می‌کنن. منظورم از اتفاق کیفیت تازه‌ای از بودن و نسبت جدیدیه با خود و دیگری. چیزی مبهم و تازه‌. صبح حالم خوب بود. عصر توی محوطه خوابگاه دراز کشیده بودم روی چمنا و به برگای سبزِ معبرِ آفتاب چنار نگاه می‌کردم. سبز معبر آفتاب زیباترین رنگ دنیاست. باد بوی رز پخش می‌کرد توی هوا. به مینا گفتم الان نمی‌تونم از فلانی خیلی بدم بیاد. چون حالم خوبه. چون دارم دچار بسط وجودی میشم از شدت زیبایی این‌جا. حالا نشسته ام روی تخت و در تراس بازه و باد می‌آد و می‌خوام تمرینم رو آپلود کنم. بعد از یک خنده‌ی طولانی‌ و یک روز خوب. می‌دونی؟ آدم بیش از اونچه که خیال می‌کنه می‌دونه تنهاست. نمی‌دونم چرا این‌طور میشه. نمی‌دونم چرا ذهنم سعی می‌کنه حقیقت تنهایی رو با شدت هولناکی توی صورتم بکوبه وقتایی که واقعیت زندگی و روابط طور دیگری‌ان. منظورم اینه که این احساس برخواسته از روابط سطحی با آدم‌هایی نیست که باشون عمیقا احساس صمیمیت نکنم. آدمای خوبی توی زندگیم‌ان که واقعا دوسشون دارم. ولی این احساس، این چیزی که توی سینه‌مه هم واقعیه‌. من حس می‌کنم تنهام. گاهی به شکل خفه‌کننده‌ای. خسته‌ام از دوباره و دوباره تجربه‌ی این لحظه. شاید این شکلی نیست که هیچ کیفیتی از حضور دیگری در زندگی، بتونه که غلبه کنه بر این لحظه. شایدم این شکلیه و من درکی ازش ندارم‌‌. شاید یه چیزی غلطه و سرجاش نیست. شایدم فقط، طییعته. ناگزیره.