می‌دونم این‌که یه ماه پیش توی جمعی یادم رفته به یکی تبریک بگم اون‌قدر عذاب وجدان نمیاره که گریه کنم. می‌دونم مامان داره حرفای معمولی با خاله می‌زنه پشت تلفن. می‌دونم همه تو بچگی بعضی عروسکاشونو گم کرده‌ان. می‌دونم همه مامان بزرگا سر و کارشون به بیمارستان می‌افته. می‌دونم اون بچه‌‌ای که تو زباله‌ها می‌گشت دیدن راه رفتن بچه‌ها رو کنار مامانشون با یه عالمه خرید تاب می‌آره. می‌دونم خاله دیگه تنهاییو بلد شده. می‌دونم همه نوزادا شیر می‌شکنه تو گلوشون و طوری نمی‌شه. می‌دونم همه باباها یه‌وقتایی حس می‌کنن بچه‌شون جدی‌شون نمی‌گیره. می‌دونم آدما از پس خودشون برمیان. می‌دونم. می‌دونم این‌جور چیزا طبیعین. می‌دونم آدم وسط مترو از خالی نگاه آدما و فکر کردن به تنهایی‌شون گریه‌اش نمی‌گیره‌‌. می‌دونم آدمایی که از دور به‌نظر تنها و غمگینن از نزدیک شور و نور زندگی دارن. می‌دونم مامانایی که بچه‌هاشونو نیشگون می‌گیرن بیشتر از من دوسشون دارن. می‌دونم بالخره یکی واسه آدمایی که سرفه‌های خشک می‌کنن دمنوش درست می‌کنه. می‌دونم عشق نمرده. میدونم ولی یه وقتایی پوستم نازک میشه. موقتا، کرگدن نیستم. دیدن هرچیز خالی از مهری رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم ببینم زخم روی جون کسی بوسیده نمیشه. خشمم رو از استادی که نمره داده و در رفته نمیتونم تاب بیارم. هیچ شکلی از خشونت رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم چیزی جز کتاب کودک بخونم. نمیتونم با آدم بزرگا سر و کله بزنم. بچه میشم. مچاله میشم. میخوام بغل گرفته بشم. میخوام اشکالی نداشته باشه هرچقدر خواستم گریه کنم. میخوام قوی نباشم. نمیتونم باشم. نمی‌تونم عبور کنم. گیر می‌کنم تو لحظه‌ها. تو کلمه‌ها‌. یه‌وقتایی پوستم نازک میشه. نه که هرچه تبر بزنی مرا، که ناخن بکشی روی پوستم، نه که جوانه، زخم میشه. خون میاد‌. میسوزه‌‌. میسوزه‌. میسوزه‌.