.

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

بوی تاج کاغذی‌ام.

واقعیت؟داشت می‌گفت:«اگه قرار باشه سوالی از خدا پرسیده بشه، اولین سوال اینه که ذره بنیادین چیه. در واقع ذره بنیادین اصلا وجود داره؟» وویسش هنوز به آخر نرسیده بود که مامان بیدارم کرد. از اون خواب این رو هم یادم میاد که راجع به «صورت گرایی» یه چیزی پرسیده بودم. از وقتی بیدار شدم سرچ می‌کنم ببینم چین این‌ها. نمی‌فهمم دقیقا. نمی‌دونم آدم چرا باید خواب کلمه‌هایی رو ببینه که تو بیداری نمی‌فهمه چین. حتی نمی‌دونم چقدر معنا داره جمله‌هایی که توی ذهنم موندن. 

این روزا به این فکر می‌کنم که منِ مجازی که خلق کرده‌م چه مشخصه‌هایی داره. این رو فهمیدم که منِ مجازی، روشن تره از خودم. رها تره. پذیرا تره. انگار وضوح بال تمام کبوتران جهان توی سینه‌شه. خب، معنیش اینه که دلم می‌خواد اینطوری باشم. ولی نیستم و کی می‌دونه کدوم واقعی تره؟ اینی که هستم یا اونی که دلم میخواد باشم؟ می‌دونی؟ خوبیِ داشتن ادعای درگیری‌های فلسفی اینه که میشه باشون هر کثافتی رو توجیه کرد. میشه صورتِ قضیه رو عوض کرد، پاک کرد. میشه فرو رفت و پیش نرفت. تو پرودگار جهان انتزاعی منفک از واقعیتت میشی. تو خدای خودت میشی. ازم نپرس واقعیت چیه. یا خدا کیه. من نمی‌دونم واقعیت چیه ولی می‌دونم این مسخره‌بازی من هم واقعی نیست. نمی‌دونم. یه چیزی، یه چیزی که نمی‌دونم چیه داره حالمو به هم می‌زنه. از همه چیز. از هر چیزی که چشماشو روی شدتِ رنجِ «موجود» در جهان می‌بنده. از هرچیزی که تورو توی کاخِ حقیر دغدغه‌های متعالیت نگه می‌داره. اصلا می‌دونی؟ دیروز که داشتم درباره ایده بودن در خود و بودن برای خود سارتر می‌خوندم و نمی‌فهمیدم، اون عکس کاوه میومد جلوی چشمام. اونی که نشسته و پلیور تنشه و سر آستیناش رو تا زده و داره نگاه می‌کنه به دوربین. اون نگاه نفس منو بند میاره.

 من، فقط، معنای این بازیو گم کرده‌م. من خسته ام از کلمه و انتزاع و ناچارم بهش. ناگزیرم بهش. من فقط حس می‌کنم شدم شبیه باران وقتی با تبلتش بازی می‌کرد و توی بازی پریده بود توی اقیانوس و در جواب این سوال که تا کی میتونی نفست رو زیر آب حبس کنی بهم گفت تا هر وقت دوست داشته باشم...

ادامه مطلب...
۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۵۴ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

صدای کاهش مقیاس.

می‌گفت هرچی بخونی، حجم نخونده‌ها دست نمی‌خوره. هرچی ببینی، در مقیاس اونچه که ندیدی، هیچه. هر چی بدونی، از بینهایتِ ندانسته‌هات کم نمی‌کنه.‌ خیلی ساده می‌گفت. چرا ذهنم انقدر مقاومت می‌کنه در برابر سادگی؟ هزار دور دور خودم چرخیدم و همونی رو فهمیدم که اونقدر ساده گفته بودش. نمی‌گفت نخون یا نبین. گمونم همه معنای حرفش این بود که ناتوانی‌ات رو بفهم. قرار بگیر. انقدر هراس نداشته باش از اون حجم بی‌نهایت هستی که بلدش نیستی. چون بی‌نهایته. چون هرکاری کنی باز اون‌ حجم بی‌نهایته. می‌گفت همینی که داری می‌خونی رو بفهم. همینی که داری می‌بینی رو ببین. می‌گفت هرکاری کنی تو مقیاس همه اونچه شدنی بوده هیچه. نمی‌تونی تمام چشم‌انداز‌های دنیارو بغل کنی. پس قرار بگیر. قرار بگیر و همین اندکی که دستات بهش می‌رسه رو لمس کن. لمس کن. لمس کن. نذار همینم از دستت بره.

نمی‌دونم این روزنه تازه گشوده‌شده چقدر دووم میاره. نمی‌دونم چقدر فرسوده‌م خودم رو این ماه‌ها. فقط می‌دونم دلم میخواد صدامو وصل کنم به صدای فروغ و بخونم :«خطوط را رها خواهم کرد/و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد/و از میان شکل های هندسی محدود/به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد/ من عریانم. عریانم. عریانم...»

 

۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile