امروز اینجا آلوده ترین هوای دنیا رو داشت. من از پنجره سالن طبقه چهار به توده نور و رنگ مدفون زیر قهوه ای محو رنگ خیره شده بودم. چند صد کیلومتر دور از خونه، چشمامو بستم و سعی کردم برم توی اتاق مامان و از خواب بیدارش کنم. سعی کردم نگاهش کنم و بگم تا چایی رو میریزم بیا و بگه باشه ولی چشماشو باز نکنه. سعی کردم برم توی اتاقم و فروغ بخونم و به آسمون و کوه پشت پنجرهام و ساختمونِ نزدیکِ نیمه کاره نگاه کنم. سعی کردم ولی، نشد. من اونجا نبودم. هیچ راهی به واقعیتِ خونه نبود. من فقط همین لحظه رو داشتم. همین لحظهای که به آلوده ترین هوای دنیا خیره بودم و دلم برای مامان تنگ بود. من اینجا بودم. پشت پنجره سالن طبقه چهار. غمگین. آشفته. مضطرب و تنها چیزی که داشتم همین لحظه بود. دست هام رو باز کردم که آلوده ترین هوای دنیارو بغل کنم. آلودهترین هوای دنیا. تنها چیزی که واقعا داشتم.
تنها چیزی که واقعا داشتم...
چه فضیلتی هست در داشتنش وقتی کلی امکان بهتر دیگه وجود داره که نداریمش؟:)