برمی‌گردم پشت میز می‌شینم. انگشتام راحت خم نمیشن و یه‌کم سرخ شده‌ان. جزئیات نامرئی از بیرون. دستامو می‌آرم نزدیک لبام که ها کنم. پشیمون می‌شم. یادم می‌افته که خوشم می‌آد از سرما و ردش. دیشب خوابت رو دیدم. قرار بود هم رو ببینیم و من کنج ضلعی که در ورودی اون‌جا روی اون بود واستاده بودم منتظرت. اومدی تو و پریشون بودی و رفتی سمت پله‌ها که بری طبقه پایین. خواستم صدات کنم ولی جون نداشتم. این یه لحظه نبود. دیدی کیفیت گذر زمان بعضی وقتا توی خواب نامعموله؟ از لحظه‌ای که وارد دامنه دیدم شدی تا لحظه‌ای که تو پله‌های منتهی به زیرزمین تصویرت با لباس چهارخونه سبز سورمه‌ایت محو شد هزارسال گذشت و انگار هزارسال می‌خواستم صدات کنم ولی جون نداشتم. شبیه کابوس چندبار تکرارشده‌ی جیغ کشیدن بی‌صدام نبود. نه. نتونستم زبونم رو توی دهنم حرکت بدم و بین لبام فاصله‌ای ایجاد کنم. تو این‌جارو نمی‌خونی‌. من این‌جا واسه‌ی تو می‌نویسم. خسته‌م. شبیه کسی که هزارسال در آستانه‌ی ورود به جایی ایستاده و نتونسته کسی که قرار بوده ببینه‌‌ش صدا کنه. نتونسته و فک کرده شاید سرش رو بچرخونه. فک کرده شاید وقتی از پله‌ها برگرده بالا ببینه‌ش. امیدِ بی‌رمق. چجور وسایلم رو از روی میز جمع کنم؟ چطور صدای گاس بلک رو قطع کنم؟ چطور دفترم رو ببندم؟ همه‌ی این‌ کارها تو این لحظه وزن دارن. دلم می‌خواد سرم رو بذارم روی میز و ناپدید شم. آخ. دلم می‌خواد هیچ کسی منو نبینه. حتی تو؟ گمونم. گمونم.