.

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

?would you help me to carry the stone

من نمی‌تونم درداتو درمون کنم. هربار که تماشات می‌کنم وقتی حواست نیست و ذهن لعنتیم تصمیم می‌گیره تورو نه اون‌جا و تو اون لحظه که توی لحظات زیادی که از سر گذروندی ببینه، هربار که به این فکر می‌کنم که چه رنجایی کشیدی، هربار که فکر می‌کنم چه صورت‌بندی‌ از خودت و دیگران و واقعه ساختی و با اون رنج کنار اومدی، هربار که شبیه بچه کوچولوها رفتار می‌کنی و نمی‌فهمی و می‌ترسی، هربار، هربار، هربار یه‌دور می‌میرم چون من نمی‌تونم درداتو درمون کنم. دستم به اون زمان و مکان لعنتی‌ای که توش تنها بودی نمی‌رسه. دستم نمی‌رسه و نمی‌تونم تورو به اونجا وصل کنم. می‌ترسم. نه اندازه خودت، نه اندازه‌ای که آدم می‌ترسه وقتی قراره به تاریک‌ترین روزای خودش وصل شه، نه اندازه‌ای که آدم می‌ترسه وقتی می‌خواد به ترس و ضعف و آسیب‌پذیریش اجازه وجود داشتن بده، نه اون‌قدر ولی می‌ترسم و حتی نمی‌دونم وقتی یه مکانیزمی چهل‌وچندسال واسه آدم کار کرده، دیگه اصلا می‌تونه که به عنوان یک مکانیزم دیده بشه و نه بخشی از کیستی آدم از نگاه خودش؟ نمی‌دونم اصن خوبه که آدم به لایه‌های عمیق‌تری از خورش وصل شه؟ نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم و می‌دونم نمی‌تونم درداتو درمون کنم. دردای تورو و همه‌ی بقیه کسایی که دوسشون دارمو و احتمالا حتی خودم. بعد این نتونستن، این پیچیدگی چیزایی که باعث می‌شن تو این‌طوری که الان، روزمره‌ترین و معمولی‌ترین کاراتو کنی به شکل روزمره و معمولی‌ای، این سنگینی، این کهنگی، آه. این‌که روبروت وایمیستم و می‌دونم تو خی‌لی دوری، که یه قسمت بزرگی از تو اینجا نیست، من نمی‌تونم ببینمش، تو هم نمی‌تونی ببینیش، که یه قسمت بزرگی از تو پخش و پلاست تو تاریخ زیستنت و شاید ترسیده، شاید تحقیر شده، شاید غم داره و آه، هنوز، هنوز ترسیده، هنوز غم داره و من و تو، هیچ‌کدوممون این‌جا و الان دستمون بهش نمی‌رسه، این، این منو خفه می‌کنه. تماشای رنج کشیدن و بغض و غصه‌ی بچه‌ها منو خفه می‌کنه. و من، هر گورستونی که باشم، حتی اگه برم پایین کمد دیواریم بشینم و درو ببندم، باز، کلی بچه همون‌جان که رنجور و بی‌پناهن. تومن. و این. این که یه بچه‌ای بترسه و کسی بغلش نکنه. این‌که یه بچه‌ای نفهمه و کسی باصبر و مهر براش توضیح نده. این‌که بچه‌ای نتونه گریه کنه. این‌که بچه‌ای نتونه بخنده. این‌که بچه‌ای نتونه بچه باشه. این. این منو خفه می‌کنه.

۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

و لمس می‌کنی آن‌چه من لمس می‌کنم و این‌گونه دست‌هایمان به هم می‌رسد.

آسمون سرخه و برف میاد. بابا آخر شب برام آب‌هویج گرفت. آب‌هویج مزه مریضی می‌ده از روزای سرماخوردگی بچگی تا حالا ولی امشب یه‌جور دیگه بود. علی از اتاق در میاد و اولین چیزی که می‌تونه رو به عنوان گل برمی‌داره و میگه اینو بگو و دستاشو می‌پیچونه بهم. بیشتر وقتا درست می‌گم نه چون دستاشو خوب به هم نمی‌پیچونه، چون از چشمای خنگولش اون لحظه که دوتا دستشو میاره جلو میشه فهمید لحظه آخر چکار کرده. می‌گه شانسی می‌گی. کی می‌دونه. چی دارم می‌نویسم؟ خورش کرفس مامان مزه بهشت میده. خورش کلا جادوییه. کلی چیزو می‌ریزی تو قابلمه و اونا باهم می‌پزن و تبدیل میشن به، چی دارم می‌نویسم؟ گزارش. گزارش صبح بیدار شدن تو خونه‌ای که سجاده مامان نزدیک پنجره هالش پهنه و علی توی اتاقت قایم میشه که وقتی رفتی تو سکته‌ات بده و شب خوابیدن کنار خرس کوچولوی شبای خیلی از تنهایی و تاریکی ترسیدن بچگی و چرا می‌نویسم؟ چون حالم خرابه و لب‌تاپو که بستم و تو سرم گفتم گوربابای پیمایش پست اوردر این درخت کوفتی و کنکور کوفتی و رفتم مسواک بزنم، یهو، یهو؟ توم خالی شد. یهو نمی‌دونستم معنی چی چیه. نمی‌دونستم چی به چی بنده. چی واقعیه. یهو انگار هیچی نداشتم و انگار همه چیزی که هست تو دنیا نمی‌تونست این هیچیو پرکنه. چی دارم می‌گم؟ کی می‌دونه ذهنم فقط داره کلمه به هم می‌بافه یا معنایی توی این جمله‌های آخرم هست؟ پی‌ام‌اسم و شانسی می‌گم و پرت‌وپلا ولی چرا می‌گم؟ این امید لعنتی به این‌که میشه از اینجا، از این سیاه‌چاله‌ی درون که تهشو خود آدم نمی‌تونه ببینه، راهی برد به بیرون، دست از سر آدمی برمی‌داره هیچ‌وقت؟ این تمنای کوفتی از خود درآمدن، لمس کردن، برخورد کردن با چیزی بیرون خود، این چی دارم می‌گم؟ مه‌عه. پشت پنجره‌ام مه‌عه و چراغا خاموشن و دیگه لازم نیست تا صبح چراغی روشن بمونه چون دیگه تو این خونه کسی از تاریکی نمی‌ترسه. پس چی داره می‌گه؟ پس چرا می‌گه؟

۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

Steer your way through the fables Of creation and the fall

دیشب تو خواب یا یه روز دوری تو بیداری یکی بهم می‌گفت همه قصه در مورد اینه که تو چیو نگه داری و چیو رها کنی. چیو مرور کنی و چیو فراموش. چیو بذاری گوشه وجودت و چیو بذاری سر کوچه. می‌گفت همه‌چی تکراریه، همه اتفاقایی که تو زندگیت افتاده واسه میلیون میلیون آدم قبل تو افتاده یا همین الان داره میفته و تنها چیزی که تورو تو می‌کنه اینه که از اون قصه، چیو نگه داشتی و چیو رها کردی. می‌گفت "تو" اینه. این قوه‌ی انتخاب‌کننده بین نگه داشتن و دور انداختن. و فک نکن اگه از زیر بار این انتخاب دربری همه چی برات می‌مونه چون واسه همه‌چی جا نداری و فک نکن اگه بخوای همه‌ی چیزی رو بریزی دور دیگه تویی می‌تونه بمونه. 

۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile