دریافتم باید باید باید دیوانهوار دوست بدارم.
چندروزه میرم میشینم تو کتابفروشیها و کتابای کودکو نگا میکنم و از توشون چیزی برای خوندن برمیدارم. پریروز یه کتاب خوندم که اسمش یک چیز سیاه بود. خیلی از تصویرسازیش خوشم اومد. ماجرا اینه که یه روز توی جنگل یک چیز سیاه پیدا میشه و هرکی میبینش شبیه خودش خیال میکنه که چیه. بیشترشون یک علت نگرانی میابن در چیستی که حدس میزنن واسه اون چیز، جز گربه گمونم که فک میکنه کارخرابیایه که باید خاکش کنه:)) خیلی بامزه است. آخرش میگه هنوزم که هنوزه اون چیز سیاه توی جنگله و بهنظر تو چی میتونه باشه؟ میدونی دادن این درک که یک چیز سیاه میتونه هزاران تفسیر داشته باشه ولی معما بمونه و هیچکسم نتونه بفهمه چیه به بچه خیلی زیبا نیست؟ امروم یه کتاب خوندم که میخواست مواجهه با سوگ و از دست دادن کسی رو یاد بچه بده. تصویرسازی اینم خیلی دوست داشتم. اسمش آیدا تا همیشه بود. من خیلی کیف میکنم از این که یه عالمه ایده تو سرم باشه که بتونم تو همصحبتی با بچها کاری کنم که خیال کنن. این روزا ولی حس میکنم یه بچهام که یکی باید بهم بگه دست از خیال بکش. رویا نباف. نه که جهان کمکاریای کنه در گفتن این به آدم. ولی حس میکنم اون یک نفر دیگه باید خودم باشم. باید جلوی واقعیت واستم و نگاه کنم. بدون به هم بافتن خیال و رویا. باید تو سرم اینجای شعر نازلی رو تکرار کنم که دست از گمان بدار. دست از گمان بدار.