من خدا میخوام. میخوام فک کنم چیزی تو این دنیا هدر نمیشه. میخوام فک کنم صدایی نیست که نپیچه. میخوام فک کنم رنجی نیست که بیهوده باشه. میخوام فک کنم هیچکس تنهای تنها نیست. میخوام فک کنم یهنفر مراقب بچهی کوچولوی توی وجود همه آدما میشه. حتی اگه خودشون مراقب اون بچه نشن. حتی اگه خودشون اون بچه رو نبینن. میخوام فک کنم یکی اشکایی که تند تند با سر آستین پاک میشنو میبینه. یکی پشت لبخندای دلشکستگی رو میبینه. میخوام فک کنم که لابد خیری توشه. توی همهچی. میخوام فک کنم چیزی نیست نمیشه. چیزی پوچ نمیشه. چیزی از معنا خالی نمیشه. میخوام فک کنم جزئیات حضور و جهان هیچ آدمی توی جهان نادیده نمیمونه. میخوام فک کنم حتما یکی همه رو یهطوری که انگار عاشقشونه نگاه میکنه. یهطوری که درداشو میشناسه. زخماشو میشناسه، سایههاشو میشناسه، میتونه حدس بزنه چه حسی داره و داره چکار میکنه و دوسش داره و مراقبشه. من خدا میخوام. یکی که آدمارو ببخشه. آدمای بیچارهای که نمیدونن چرا دارن چکار میکننو. یکی که به آدما فرصت بده. یکی که نذاره چیزی هدر بره. آخ یکی که نذاره هیچ چیزی هدر بره. نذاره هیچ لحظهای، هیچ احساسی، هیچ فکری، هیچ قصهای تباه بشه. من نمیدونم چطوری. خودش بدونه. خودش نذاره. خودش نذاره. من میخوام یکی باشه که هرچی که از دست میره فقط از دست ما رفته باشه ولی هنوز پیش اون باشه. که همهچی اونجا که ما دستمون بهش نمیرسه زنده باشه. آخ. من خدا میخوام. همینقدر مستاصل و بچگونه خدا میخوام.