.

نشد گریه کنم پیشت.

من خدا می‌خوام. می‌خوام فک کنم چیزی تو این دنیا هدر نمی‌شه. می‌خوام فک کنم صدایی نیست که نپیچه. می‌خوام فک کنم رنجی نیست که بیهوده باشه. می‌خوام فک کنم هیچ‌کس تنهای تنها نیست. می‌خوام فک کنم یه‌نفر مراقب بچه‌ی کوچولوی توی وجود همه آدما میشه. حتی اگه خودشون مراقب اون بچه نشن. حتی اگه خودشون اون بچه رو نبینن. می‌خوام فک کنم یکی اشکایی که تند تند با سر آستین پاک میشنو می‌بینه. یکی پشت لبخندای دل‌شکستگی رو می‌بینه. می‌خوام فک کنم که لابد خیری توشه. توی همه‌چی. می‌خوام فک کنم چیزی نیست نمی‌شه. چیزی پوچ نمیشه. چیزی از معنا خالی نمی‌شه. می‌خوام فک کنم جزئیات حضور و جهان هیچ آدمی توی جهان نادیده نمی‌مونه. می‌خوام فک کنم حتما یکی همه رو یه‌طوری که انگار عاشقشونه نگاه می‌کنه. یه‌طوری که درداشو می‌شناسه. زخماشو می‌شناسه، سایه‌هاشو می‌شناسه، می‌تونه حدس بزنه چه حسی داره و داره چکار می‌کنه و دوسش داره و مراقبشه. من خدا می‌خوام. یکی که آدمارو ببخشه. آدمای بیچاره‌ای که نمی‌دونن چرا دارن چکار می‌کننو. یکی که به آدما فرصت بده. یکی که نذاره چیزی هدر بره. آخ یکی که نذاره هیچ چیزی هدر بره. نذاره هیچ لحظه‌ای، هیچ احساسی، هیچ فکری، هیچ قصه‌ای تباه بشه. من نمی‌دونم چطوری. خودش بدونه. خودش نذاره. خودش نذاره. من می‌خوام یکی باشه که هرچی که از دست می‌ره فقط از دست ما رفته باشه ولی هنوز پیش اون باشه. که همه‌چی اونجا که ما دستمون بهش نمی‌رسه زنده باشه. آخ. من خدا میخوام. همین‌قدر مستاصل و بچگونه خدا می‌خوام.

۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

باد مارا با خود خواهد برد.

اگه قراره تبدیل بشیم به خموده‌های رنجور خسته‌ی مشوش بدبینی که از زندگی و زندگان طلبکارن، اگه قراره غرغروهای از هم‌بیزاری بشیم که با تحقیر هم ساعتای کنارهم بودنمون رو بگذرونیم، اگه گریزی نیست از فرو رفتن تا گردن توی واقعیت سگ‌دو زدن برای پول و ایجاد امکان زنده موندن، اگه قراره پولو واسه اضطرابایی که کاشته‌ان تو جونمون خرج کنیم نه چیزی که خوشحالمون کنه، اگه قراره قند تو دلمون آب نشه از دیدن بچه‌ها تو خیابون، اگه قراره پیراشکی شکلاتی دور انقلاب وصلمون نکنه به بهشت عدن، می‌دونی عزیز من؟ اگه تهش سرخوردگی و رنجوری و خشم و اضطراب و جنگ و جنگ و جنگه، اگه چاره‌ای نیست، اگه دیر یا زود قراره هممونو سیل ببره و رنگایی که دم صبح یا بعد غروب از آسمون یاد گرفتیمو یادمون بره، بذار لاقل اینجا، امروز، یه‌کم واستیم. بذار عقب بندازیم سرنوشت شاید ناگزیر شوم رو. بذار اینجا، عضله های صورتمون درد بگیره از خنده وقتی مزه ثعلب زیر زبونمونه. بذار بلند بلند آواز بخونیم و تو خیابون راه بریم. بذار واسه همه بچه‌ها دست تکون بدیم. بذار قبل رسیدن به میدون کتاب بغضامونو با همه وجود گریه کنیم. بذار بترسیم. بذار قلبمون بیخودی تند بزنه. بذار نگاش کنیم تا آروم شه. بذار دردمون بیاد. بذار زنده باشیم عزیز من‌. بذار تا وقتی جون بودن داریم باشیم. می‌دونی چی میگم؟ فروغ می‌گه لحظه‌ای و پس از آن هیچ. اینو دارم می‌گم عزیز من. می‌گم پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد و زمین دارد باز می‌ماند از چرخش! می‌گم دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار چون، باد مارا با خود خواهد برد...

۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

-

صدای جیرجیرک میاد. بچه‌ها دارن بازی می‌کنن. آدم بزرگا حرف می‌زنن. اونقدر شلوغ هست این‌جا که برای تنهایی نشستن روی نیمکت یه دختر تنها، امن به حساب بیاد ولی من می‌ترسم. نه از شب. نه از آدما. نه از اون دوتا سگ ولگرد. نه حتی از تصور تکرار اون‌جور نگاهی که اون مرتیکه یه شب تو خلوت ترمینال بهم کرد و گفت اگه نمی‌خوای برسونمت، لاقل بشین گرم شی. بعد من زنگ زدم به بابا و گفتم تا می‌رسی گوشی رو قطع نکن. یارو رفت دور زد، برگشت، واستاد نگام کرد. منم نگاش کردم. نه نگاهی که از واقعیت وحشتم ردی داشت، نگاهی که داشت سعی می‌کرد بگه یا میری یا بیچارت می‌کنم. با این‌که جفتمون می‌دونستیم نمی‌تونم غلطی کنم اگه نره. می‌خوام بگم اونجور ترسی نیست. شبیه ترس اولین شبی که تو طبیعت کمپ کردیم هم نیست. با اینکه خیلی نمی‌دونستیم کجاییم، آتیش روشن نکرده بودیم و می‌گفتن فلانی تا رسیدیم مار دیده. ایناش مهم نبود‌. چون اولین بار بود اونقدر دور از جایی که بشه بهش گفت خونه میخوابیدم ترسیده بودم. می‌خوام بگم شبه و تاریکیه و من می‌ترسم ولی اونجور ترسی نیست. شبیه اون شب چهاره پونزده سال پیش که از خواب بیدار شدیم با علی و عقب ماشین بودیم جلوی بیمارستان و نصفه شب بود و هیچکی دور و برمون نبود، چون مامان نصفه شب حالش بد ش. می‌خوام بگم اونجور ترسی هم نیست. شبیه ترس بچگی تنها تو اتاقم خوابیدن نیست. شبه. تاریکیه. می‌ترسم. نه شبیه پارسال همین موقعا تو اتوبوس شیراز. ترس اشنایی نیست. می‌دونی چیش فرق داره؟ من درست نمی‌دونم ولی همه ترسایی که به یاد میارم روبه کسی بودن. همیشه یه مامن یا منبع خطر فرضی وجود داشته. بودن/ نبودن یا چگونه بودن و نبودن کسی معنا می‌داده به ترس یا می‌تونسته مختصاتشو عوض کنه. حالا شبه. تاریکیه. کسی نمی‌خواد سوار ماشینش بشم. کسی نصفه شب حالش بد نشده. قرار نیست حیوونی بهم حمله کنه. بی‌خبر و نگران کسی نیستم. کسی نیست. شبه. تاریکیه. تنهاییه. فقط همین. اینا کلمه نیستن و در نسبت با کسی یا کسانی واقعی نمیشن. اینا واقعی ان. نمی‌دونم "منشا" ش کجاست. چون نمی‌دونم چی بیرونش وجود داره. چون نمی‌دونم چی قبلش وجود داشته. انگار که از ازل بوده. انگار که منم که زاییده شدم تو اینها. نه که اینها از طریقی اضافه شده باشن به جهان من. می‌خوام بگم شب و تاریکی و تنهاییه و من نشسته‌ام روی نیمکت و می‌ترسم و فک می‌کنم همه این قصه به هیچکس ربطی نداره. هیچ‌کس نیست. منتظر هیچ‌کس نیستم.

۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

ببین بی‌نهایت ذره بی‌قرار، می‌چرخیم دور هم، می‌شیم روزگار*

 

اگه زمین ۴.۵ میلیارد سال پیش پیداش شده باشه و حیات توش تقریبا یه میلیارد سال بعدش یعنی حدود ۳.۷ میلیارد سال پیش(اعداد ویکی‌پدیایی هستند و همین‌قدر اعتبار دارند) و هوموساپینس تقریبا دو میلیون سال پیش، خیلی بامزه‌ان کسرایی که میشه ساخت با این عددا. اگه متوسط عمر رو ۶۰، ۷۰ سال در نظر بگیریم کسرای بامزه‌تری ساخته می‌شن. اگه ابعاد زمین و توی کهشکشان در نظر بگیریم. اگه جونشو داشته باشیم که سرمونو بیاریم بالا و یه کوچولو نگا کنیم. غیر این‌که کسرای بامزه‌ای ساخته میشن چی میشه؟ نمی‌دونم. می‌دونم تکراری‌ان این حرفا و اثر لحظه‌ی تجربه‌ای که منجر به زدنشون میشه معمولا خیلی کوتاهه و دردی رو هم دوا نمی‌کنه اون اثر ولی خیلی همه این قصه بامزه است. این‌که چندمیلیارد سال چیزایی که می‌دونیم و نمی‌دونیم رخ داده‌ان و حالا ما روی پاهامون وایمیستیم. پنج‌تا انگشت داریم. صدای داد که میاد می‌ترسیم و چند میلیون سال بعد احتمالا نخواهیم بود و هیچ رد و اثری از این‌که بوده‌ایم هم نخواهد بود. خیلی بامزه است این قصه. قبلنا ازش خیلی می‌ترسیدم ولی حالا دوسش دارم. نمی‌دونم چی رو دوست دارم. خیلی جالبه که همه زندگی و دنیامون یه ذره و یه لحظه و یه جز ناچیز ناچیز ناچیز ناچیزه از تاریخ هستی قبل و بعدمون‌. تکراری‌ان این حرفا و حتی حین نوشتشون صدای معنی کم میشه و صدای کلمه زیاد ولی می‌دونی؟ من هنوز از فرض معناداری همه این اتفاق خوشم میاد. دستِ کم هنوز یه‌وقتایی فک می‌کنم حتی اگه همه‌اش هیچی باشه قشنگه. شبیه اون آهنگی که علی صبح گذاشته بود

I love it and I hate it at the same time

ادامه مطلب...
۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

برگرد به بدنت. برگرد به این‌جا.

می‌گه به تنفست آگاه شو. چند دقیقه یه‌بار، داخل یه حرکت یا بین حرکات می‌گه اینو. امروز دیدم هربار که می‌گه‌ش سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم. یعنی سعی می‌کنم طور خاصی نفس بکشم، وقتی ازم می‌خوان نفس کشیدنمو نگا کنم. انگار که تو سرم مترداف باشن آگاه شدن و مدیریت کردن/ سر و شکل دادن. بعد یادم افتاد یه روز سر کلاس نورو، خیلی هیجان‌زده شدم از شنیدن یکی از معدود جملات جالب و شنیدنیِ یک ترم هفته‌ای چهار ساعتِ فرساینده‌ی اون کلاس، استادمون گفت ساده‌ترین راه مطالعه آگاهی، مطالعه تنفسه. بعد یادم افتاد صبح پشت تلفن همزمان که بغض و استیصال داشت گلومو پاره می‌کرد، غالب لحظات داشتم سعی می‌کردم یه چیزی بگم. یعنی فک می‌کردم باید یه چیزی بگم. حالا بنظرم میاد سکوتای طولانی اون تماس از عمیق‌ترین مکالمات زندگیم بوده‌ان، بی که نیازی به سعی‌ای بوده باشه. 

۱۷ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

نه به خاطر جنگل‌ها، به خاطر یک برگ.

باد پرده‌مو میرقصونه تو هوا. صدای پنکه میاد از اتاق علی. امشب از اون شبا نبود که میاد تو اتاقم و می‌پرسه نمیای؟ و من میگم چرا و بعد می‌ریم تو کوچه‌‌های دوروبر خونه دوچرخه سواری. بار اول که رفتیم، بعد خیلی سال سوار دوچرخه می‌شدم. فک می‌کردم یادم رفته باشه دوچرخه‌سواریو ولی نرفته بود. فک می‌کردم ماشین که از کنارم رد بشه هول شم و برم تو بلوار ولی نرفتم. دیشب خوردم زمین تو سربالایی چون جون نداشتم پا بزنم. چپکی شدم و بعد پاشدم و به سایه علی که سرکوچه بود و قدماشو بلند تر کرده بود خندیدم و گفتم از قصد بود. خیلی دوست دارم دوچرخه سواریو. بامزست که اگه پا نزنی میفتی. یعنی بامزست که برای حفظ تعادل باید در حرکت بود. امشب داشتم با نگار حرف می‌زدم و یاد اون‌جای فراتر از بودن افتادم که می‌گه نبوغ تو در پیش رفتن در دوپارگی‌هاست، به همراه پاره پاره شدن و توسط پاره پاره شدن. مطمئنم ترجمه بهتری هم ازش خونده‌م. بهرحال پیش رفتن تعریف زیباییه از نبوغ. توی همون مکالمه یاد اون‌جای وهم‌ سبز رنگ افتادم که فروغ می‌گه نگاه کن، تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی. چند ساله که یه وقتایی طنین این جمله می‌پیچه بین در و دیوارای دنیام. می‌ترسم ازش. می‌دونی؟ شاید قرار بود این یک یادداشت در ستایش "پیش رفتن" باشه ولی فک نکنم. من می‌خوام یه وقتایی هم فرو برم. یه وقتایی نتونم پابزنم و بخورم زمین چون هیچ تعهدی نداده ام به این‌که همیشه بتونم تعادلم رو حفظ کنم. می‌خوام بخورم زمین و پا شم بگم از قصد بود و دوچرخه رو بلند کنم و ببرم جلوتر، بعد شیب و باز سوار شم. من قهرمان هیچ فیلم دوزاری نیستم. فقط قهرمانای فیلمای دوزاری همیشه در حال پیش رفتنن. فقط اونا زمین نمیخورن‌. فقط اونا فرو نمیرن. چون واقعی نیستن. چون در خدمت تراژدی ان. من خوشم میاد از این که شرط حفظ تعادل پیش رفتنه‌. ولی اصراری ندارم که همیشه تعادلو حفظ کنم. چون نبوغ پیش رفتن در دوپارگی هاست "به همراه پاره پاره شدن" و توسط پاره پاره شدن. ترجیح میدم کاراکتر کتاب بوبن باشم تا بازیگر تراژدی. هر تراژدی.

۰۹ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۱۷ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

شاید چون شلوغش می‌کنی.

الان شیش ساعت از اون‌موقع که دچار غروب جمعه‌گرفتگی شدی گذشته. نشسته‌ای توی زمین چمن و به صداهای مختلف گوش می‌دی. توی اون وضعیتِ نمیشه همه خفه بشیم؟ هستی. خواستی مانلی نیمارو بخونی ولی جونشو نداشتی. این دختره کنارت، داره با اغراق معمولِ حد خاصی از جوگرفتگی موقع تعریف یک خاطره توی یک جمع صمیمی می‌گه گفتم دیگه هیچ‌وقت هیچ‌جا باتون نمیام. به این فک می‌کنی که هیچ چقدر قید بی‌معناییه. بعد سعی می‌کنی صداشو نشنوی و یادت میاد هنوز نرفتی میلاد از آذر که می‌خواستی بری. یادت رفت شب به عزیز زنگ بزنی حالشو بپرسی. فک می‌کنی امشب شب خوبی نیست واسه این‌که به تنهایی عزیز فک کنی. آخر هفته ترم هشتت تموم میشه. یه نفر بلند می‌گه منطقی فک کن، مد باید باشه. امروز صندوق رای آوردن جلوی در خوابگاه. اون‌موقع که داشتی میرفتی بشینی زیر چنارا و حیدو گوش کنی فهمیدی‌. بعد رفتی نشستی زیر چنارا و یه‌کم گریه کردی. حوصله نداشتی بفهمی چته. فک کردی شاید چون پریودی. شاید چون فرجه است یا شاید چون کاری نمی‌کنی برای مامان غیر پشت تلفن جای بخیه‌ات رو فیلان کن و راه برو و فلان بخور گفتن و بسیار سرحال و مسلط به همه‌چیز به نظر آمدن. نه که مسلط نباشی، نه که پریشون باشی، از همه یک سال اخیر جمع‌وجور تری. از همه یک‌سال اخیر بیشتر احساس می‌کنی که صداها شنیده میشن توی جهانت و احتمالا جاشونو پیدا می‌کنن ولی، اغراق می‌کنی. شبیه اون روز که تو صورت از درد غریبه شده‌ی مامان نگاه می‌کردی و یه‌طوری که انگار نوزاده ذوقشو می‌کردی. اغراق می‌کنی. وقتی می‌گی خوبم، وقتی خسته میشی از دری وری اسلایدای کامپایلر، وقتی زیر چنارا حیدو گوش می‌دی، وقتی شب می‌شینی تو زمین چمن و نمی‌تونی نیما بخونی، وقتی دلت می‌گیره، وقتی نوشته‌هاتو می‌خونی، وقتی خاطره‌ای تندتر میدوه و جلو می‌زنه ازت، وقتی دست‌خطیو توی کتابی می‌شناسی، نمی‌دونم. یه شدتی هست توی دریافتت و نسبتت با جهان. یه شدتی هست توی بودنت. نه که تظاهر کنی. اینطوری‌ای. این‌طوری که توی شدتی که صدای اغراق شده این دختره موقع "هیچ" گفتن رو اعصابت می‌ره، اغراق می‌کنی.

۰۹ تیر ۰۳ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

زد زیر گریه تو خیابون.

تو تلگرام سرچ می‌کنم: "جرات"، چندتا چطور جرات می‌کنی؟ پیداش میشه و یه جایی توی چتم با سپیده توی ترکیب جرات دوست داشتن. دهخدا نوشته: جرأت. [ ج ُ ءَ ] ( ع مص ، اِ مص ) دلیری نمودن. ( ناظم الاطباء ). روی آوردن به چیزی و گستاخی کردن. ( از اقرب الموارد ). حالتی که انسان به خلاص امید نیکودارد و افتادن به مکروه را دور داند و مکروه نزد اوغیرموجود یا دور باشد. "حالتی که انسان به خلاص امید نیکو دارد." این ماه‌ها یه کاراییو می‌کنم که پیشتر خیلی سخت‌تر می‌کردم. یه گفت‌وگوهاییو شروع می‌کنم که پیشتر نمی‌کردم. کمتر می‌ترسم. امروز، به‌قول مینا انقلاب کردم و واسه مامان تعریف کردم که اون شب توی آبان، وسط مهمونی سرم درد نمی‌کرد که برگشتم خونه، می‌خواستم گریه کنم. بش چندتا عکس هم نشون دادم. مسخره‌بازی درآوردم. خندیدم. یه مترداف دیگه‌اش، "پردلی" عه. مترداف اون چیزی که یک سال پیش توم جون گرفت زیر بارون بهار. اون روزی که بارون زد و هوا سرد شد. بعد دراز کشیدم زیر اون کاج. بعد لرزیدم. اون روز  یه جراتی جون گرفت توم. فک می‌کردم مرده باشه توی این ماه‌های پریشونی ولی نمرده. بزرگ شده.

۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

از اون درشکه بیا پایین.

می‌دونی؟ طوری نیست اگه یه روزایی نتونی از تختت بیای بیرون‌. اگه نتونی لب‌تاپو روشن کنی. اگه نتونی چیزی بخونی و ببینی. اگه با مامان دعوات بشه. اگه حال نداشته باشی واسه خودت بنویسی. اگه حتی حال نداشته باشی به خودت فکر کنی. طوری نیست اگه جونت تموم بشه. اگه تنها درکی که از خودت داری تهوع باشه. اگه نتونی هیچ حضوری داشته باشی. هیچ درکی از اینجا و اکنون. اگه جواب همه‌ی صداهای درون و بیرونت رو با حال ندارم بدی. اگه مامان غصه بخوره و تو غصه غصه خوردنشو نخوری. اگه نتونی به ایمان مشاوره بدی واسه درس خوندن. اگه نتونی مراقب بچه‌ی خیلی شیطون توی مهمونی بشی. اگه غصه بچه‌ی اوتیسمی توی مهمونی رو نخوری. اگه خیلی نفهمی عزیز چی داره میگه و داری چی جوابشو میدی. اگه غصه نداشته باشی و عصبانی هم نباشی و هیچی اصن. طوری نیست اگه یه روزایی هیچی نباشی. هیچ حسی نداشته باشی. هیچ جونی. لازم نیست تقصیر کسی باشه‌. لازم نیست شلوغ بازی دراری. لازم نیست شبش تا صبح نخوابی و خودت رو عذاب بدی‌. لازم نیست همیشه همیشه همیشه سر دربیاری چه اتفاقی داره می‌افته درونت. لازم نیست انقدر خودتو جدی بگیری‌. لازم نیست همه چیز سرشار باشه. لازم نیست همه لحظه‌ها پر از معنا باشن. لازم نیست نور بخوری و آشتی بدهی و آشنا کنی و سر هر دیواری میخکی بکاری و کور رو بگویی که چه تماشا دارد باغ و هرچه دشنام از لب‌ها برچینی و پای هرپنجره‌ای شعری بنشانی دیگه چی می‌گفت سهراب؟ نمی‌دونم. دست از سرم بردار. تو هم اندازه همه طفلک و آسیب‌پذیر و کوری. تو هم اندازه بقیه مورد هجوم کثافت و سیاهی‌ای‌. تو هم اندازه بقیه مراقبت‌لازمی. دست از سرم بردار. پاشو بالا بیار. لازم نیست دنبال ضد تهوع بگردی.

۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۴۶ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
The Selenophile

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد‌.

می‌دونم این‌که یه ماه پیش توی جمعی یادم رفته به یکی تبریک بگم اون‌قدر عذاب وجدان نمیاره که گریه کنم. می‌دونم مامان داره حرفای معمولی با خاله می‌زنه پشت تلفن. می‌دونم همه تو بچگی بعضی عروسکاشونو گم کرده‌ان. می‌دونم همه مامان بزرگا سر و کارشون به بیمارستان می‌افته. می‌دونم اون بچه‌‌ای که تو زباله‌ها می‌گشت دیدن راه رفتن بچه‌ها رو کنار مامانشون با یه عالمه خرید تاب می‌آره. می‌دونم خاله دیگه تنهاییو بلد شده. می‌دونم همه نوزادا شیر می‌شکنه تو گلوشون و طوری نمی‌شه. می‌دونم همه باباها یه‌وقتایی حس می‌کنن بچه‌شون جدی‌شون نمی‌گیره. می‌دونم آدما از پس خودشون برمیان. می‌دونم. می‌دونم این‌جور چیزا طبیعین. می‌دونم آدم وسط مترو از خالی نگاه آدما و فکر کردن به تنهایی‌شون گریه‌اش نمی‌گیره‌‌. می‌دونم آدمایی که از دور به‌نظر تنها و غمگینن از نزدیک شور و نور زندگی دارن. می‌دونم مامانایی که بچه‌هاشونو نیشگون می‌گیرن بیشتر از من دوسشون دارن. می‌دونم بالخره یکی واسه آدمایی که سرفه‌های خشک می‌کنن دمنوش درست می‌کنه. می‌دونم عشق نمرده. میدونم ولی یه وقتایی پوستم نازک میشه. موقتا، کرگدن نیستم. دیدن هرچیز خالی از مهری رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم ببینم زخم روی جون کسی بوسیده نمیشه. خشمم رو از استادی که نمره داده و در رفته نمیتونم تاب بیارم. هیچ شکلی از خشونت رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم چیزی جز کتاب کودک بخونم. نمیتونم با آدم بزرگا سر و کله بزنم. بچه میشم. مچاله میشم. میخوام بغل گرفته بشم. میخوام اشکالی نداشته باشه هرچقدر خواستم گریه کنم. میخوام قوی نباشم. نمیتونم باشم. نمی‌تونم عبور کنم. گیر می‌کنم تو لحظه‌ها. تو کلمه‌ها‌. یه‌وقتایی پوستم نازک میشه. نه که هرچه تبر بزنی مرا، که ناخن بکشی روی پوستم، نه که جوانه، زخم میشه. خون میاد‌. میسوزه‌‌. میسوزه‌. میسوزه‌.

 

۱۸ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile