.

Steer your way through the fables Of creation and the fall

دیشب تو خواب یا یه روز دوری تو بیداری یکی بهم می‌گفت همه قصه در مورد اینه که تو چیو نگه داری و چیو رها کنی. چیو مرور کنی و چیو فراموش. چیو بذاری گوشه وجودت و چیو بذاری سر کوچه. می‌گفت همه‌چی تکراریه، همه اتفاقایی که تو زندگیت افتاده واسه میلیون میلیون آدم قبل تو افتاده یا همین الان داره میفته و تنها چیزی که تورو تو می‌کنه اینه که از اون قصه، چیو نگه داشتی و چیو رها کردی. می‌گفت "تو" اینه. این قوه‌ی انتخاب‌کننده بین نگه داشتن و دور انداختن. و فک نکن اگه از زیر بار این انتخاب دربری همه چی برات می‌مونه چون واسه همه‌چی جا نداری و فک نکن اگه بخوای همه‌ی چیزی رو بریزی دور دیگه تویی می‌تونه بمونه. 

۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

و من این‌طوری بودم که وا سیسی!

مطمئن نیستم واقعا با آدمایی که امشب سعی کردم الگوریتم تولید توییت‌هاشونو پیدا کنم و با تقلید اطوارشون مسخره‌بازی درارم تو اتاق فرقی دارم یا نه. مطمئن نیستم یادداشتای این وبلاگ نسبت به اون توییتا، قربون خودم برم، قربون خودم برید رو پیچیده‌ان تو لایه‌های یکم پیچیده‌ترو هوشمندانه‌تری یا چیزهایی در اساس متفاوتن. مطمئن نیستم چی با چی فرق می‌کنه و اصن چیزی با چیزی فرق می‌کنه؟ که چون نیک بنگری همه، در همه زمینه‌ها دارن یک کار نمی‌کنن و صرفا تلقی‌ها و برساختای متفاوتی رو نسبت نمی‌دن به اون یک؟ که یعنی اون شب که اون تلاشو کردم برای غصه خوردن و دیدم دارم غصه نمی‌خورم و دیدم که غصه‌ی اصلیم از چیه، فک کردم اگه بخوام بدجنسانه‌‌ترین روایتی رو معیار قرار بدم که توش دیگری از انسانیت و ارزش و پیچیدگی و باه باه خالیه و اندازه‌ی گمان من فرض شده، من چیزی غیر همون گمانم؟ همین الان یکی تو خیابون عربده می‌کشه و تو سرم می‌پرسم همین الان من دارم کاری غیر این می‌کنم؟

۲۴ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

What you have in mind that I dont

بعد نشست و اون قصه رو برای بار هزارم گفت. قصه‌ای که خدا می‌دونه چقدرش برخواسته از واقعیته و چقدرش برخواسته از ذهنیتش. قصه‌ای که معلوم نیست حتی پیاده‌سازی‌ خوبی از واقعیت که نه، حتی ذهنیتش باشه. هزاربار این اتفاق افتاده‌ بود. هزاربار این قصه لعنتی رو واسه خودش و بقیه تعریف کرده بود. قصه‌ی دائما نقل‌شونده. قصه‌ی دائما عوض‌شونده. بی‌سروته. تاریخ گذشته. نه حتی به اندازه‌ای که برای احمقا جذاب باشه دراماتیک و تراژیک. بعد فک کرده بود باید بعضی قصه‌هارو کشت. باید برگردوندشون به عدم. باید آتیششون زد. باید خفه شد و اجازه داد که از یاد برن. باید دیگه ورقشون نزد. اما می‌تونست؟ قصه مخلوق بود یا خالق؟ اون بود که داشت به قصه معنا می‌داد با نقل کردنش یا قصه موجودیت و معنا می‌داد به اون؟ اصن میشه قصه‌ای رو کشت؟ تو تونستی بکشی؟ سالینجر می‌گفت قصه‌ها هیچ وقت تموم نمیشن، فقط راوی توی یه نقطه‌ی هنرمندانه ساکت میشه. تو تونستی ساکت بشی؟ تونستی به قول اون احمق قصه‌تو بندازیش دور بی‌که تمومش کنی؟ چجوری؟ یادم بده. بهم بگو آدما چجوری قصه‌هاشونو می‌ندازن دور؟ قصه‌هایی که خیلی دوسشون داشتنو. قصه‌هایی که خیلی به جزئیاتشون فکر کردنو. قصه‌هایی که خیلی باورشون کردنو. قصه‌هایی که نوشتن‌شون و نوشته‌ شده‌ان باشون رو. قصه‌هایی که معلوم نیست خالقن یا مخلوق‌ رو. تو می‌دونی؟ می‌دونی چه کارایی از آدم برمیاد؟ می‌دونی چه کارایی از آدم برنمیاد؟ می‌دونی چه کارایی از من برنیومد؟ می‌دونی چه کارایی از من بر نمیاد؟

۰۳ آذر ۰۳ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile

باد مارا با خود خواهد برد.

اگه قراره تبدیل بشیم به خموده‌های رنجور خسته‌ی مشوش بدبینی که از زندگی و زندگان طلبکارن، اگه قراره غرغروهای از هم‌بیزاری بشیم که با تحقیر هم ساعتای کنارهم بودنمون رو بگذرونیم، اگه گریزی نیست از فرو رفتن تا گردن توی واقعیت سگ‌دو زدن برای پول و ایجاد امکان زنده موندن، اگه قراره پولو واسه اضطرابایی که کاشته‌ان تو جونمون خرج کنیم نه چیزی که خوشحالمون کنه، اگه قراره قند تو دلمون آب نشه از دیدن بچه‌ها تو خیابون، اگه قراره پیراشکی شکلاتی دور انقلاب وصلمون نکنه به بهشت عدن، می‌دونی عزیز من؟ اگه تهش سرخوردگی و رنجوری و خشم و اضطراب و جنگ و جنگ و جنگه، اگه چاره‌ای نیست، اگه دیر یا زود قراره هممونو سیل ببره و رنگایی که دم صبح یا بعد غروب از آسمون یاد گرفتیمو یادمون بره، بذار لاقل اینجا، امروز، یه‌کم واستیم. بذار عقب بندازیم سرنوشت شاید ناگزیر شوم رو. بذار اینجا، عضله های صورتمون درد بگیره از خنده وقتی مزه ثعلب زیر زبونمونه. بذار بلند بلند آواز بخونیم و تو خیابون راه بریم. بذار واسه همه بچه‌ها دست تکون بدیم. بذار قبل رسیدن به میدون کتاب بغضامونو با همه وجود گریه کنیم. بذار بترسیم. بذار قلبمون بیخودی تند بزنه. بذار نگاش کنیم تا آروم شه. بذار دردمون بیاد. بذار زنده باشیم عزیز من‌. بذار تا وقتی جون بودن داریم باشیم. می‌دونی چی میگم؟ فروغ می‌گه لحظه‌ای و پس از آن هیچ. اینو دارم می‌گم عزیز من. می‌گم پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد و زمین دارد باز می‌ماند از چرخش! می‌گم دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار چون، باد مارا با خود خواهد برد...

۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
The Selenophile

نه به خاطر جنگل‌ها، به خاطر یک برگ.

باد پرده‌مو میرقصونه تو هوا. صدای پنکه میاد از اتاق علی. امشب از اون شبا نبود که میاد تو اتاقم و می‌پرسه نمیای؟ و من میگم چرا و بعد می‌ریم تو کوچه‌‌های دوروبر خونه دوچرخه سواری. بار اول که رفتیم، بعد خیلی سال سوار دوچرخه می‌شدم. فک می‌کردم یادم رفته باشه دوچرخه‌سواریو ولی نرفته بود. فک می‌کردم ماشین که از کنارم رد بشه هول شم و برم تو بلوار ولی نرفتم. دیشب خوردم زمین تو سربالایی چون جون نداشتم پا بزنم. چپکی شدم و بعد پاشدم و به سایه علی که سرکوچه بود و قدماشو بلند تر کرده بود خندیدم و گفتم از قصد بود. خیلی دوست دارم دوچرخه سواریو. بامزست که اگه پا نزنی میفتی. یعنی بامزست که برای حفظ تعادل باید در حرکت بود. امشب داشتم با نگار حرف می‌زدم و یاد اون‌جای فراتر از بودن افتادم که می‌گه نبوغ تو در پیش رفتن در دوپارگی‌هاست، به همراه پاره پاره شدن و توسط پاره پاره شدن. مطمئنم ترجمه بهتری هم ازش خونده‌م. بهرحال پیش رفتن تعریف زیباییه از نبوغ. توی همون مکالمه یاد اون‌جای وهم‌ سبز رنگ افتادم که فروغ می‌گه نگاه کن، تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی. چند ساله که یه وقتایی طنین این جمله می‌پیچه بین در و دیوارای دنیام. می‌ترسم ازش. می‌دونی؟ شاید قرار بود این یک یادداشت در ستایش "پیش رفتن" باشه ولی فک نکنم. من می‌خوام یه وقتایی هم فرو برم. یه وقتایی نتونم پابزنم و بخورم زمین چون هیچ تعهدی نداده ام به این‌که همیشه بتونم تعادلم رو حفظ کنم. می‌خوام بخورم زمین و پا شم بگم از قصد بود و دوچرخه رو بلند کنم و ببرم جلوتر، بعد شیب و باز سوار شم. من قهرمان هیچ فیلم دوزاری نیستم. فقط قهرمانای فیلمای دوزاری همیشه در حال پیش رفتنن. فقط اونا زمین نمیخورن‌. فقط اونا فرو نمیرن. چون واقعی نیستن. چون در خدمت تراژدی ان. من خوشم میاد از این که شرط حفظ تعادل پیش رفتنه‌. ولی اصراری ندارم که همیشه تعادلو حفظ کنم. چون نبوغ پیش رفتن در دوپارگی هاست "به همراه پاره پاره شدن" و توسط پاره پاره شدن. ترجیح میدم کاراکتر کتاب بوبن باشم تا بازیگر تراژدی. هر تراژدی.

۰۹ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۱۷ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

از اون درشکه بیا پایین.

می‌دونی؟ طوری نیست اگه یه روزایی نتونی از تختت بیای بیرون‌. اگه نتونی لب‌تاپو روشن کنی. اگه نتونی چیزی بخونی و ببینی. اگه با مامان دعوات بشه. اگه حال نداشته باشی واسه خودت بنویسی. اگه حتی حال نداشته باشی به خودت فکر کنی. طوری نیست اگه جونت تموم بشه. اگه تنها درکی که از خودت داری تهوع باشه. اگه نتونی هیچ حضوری داشته باشی. هیچ درکی از اینجا و اکنون. اگه جواب همه‌ی صداهای درون و بیرونت رو با حال ندارم بدی. اگه مامان غصه بخوره و تو غصه غصه خوردنشو نخوری. اگه نتونی به ایمان مشاوره بدی واسه درس خوندن. اگه نتونی مراقب بچه‌ی خیلی شیطون توی مهمونی بشی. اگه غصه بچه‌ی اوتیسمی توی مهمونی رو نخوری. اگه خیلی نفهمی عزیز چی داره میگه و داری چی جوابشو میدی. اگه غصه نداشته باشی و عصبانی هم نباشی و هیچی اصن. طوری نیست اگه یه روزایی هیچی نباشی. هیچ حسی نداشته باشی. هیچ جونی. لازم نیست تقصیر کسی باشه‌. لازم نیست شلوغ بازی دراری. لازم نیست شبش تا صبح نخوابی و خودت رو عذاب بدی‌. لازم نیست همیشه همیشه همیشه سر دربیاری چه اتفاقی داره می‌افته درونت. لازم نیست انقدر خودتو جدی بگیری‌. لازم نیست همه چیز سرشار باشه. لازم نیست همه لحظه‌ها پر از معنا باشن. لازم نیست نور بخوری و آشتی بدهی و آشنا کنی و سر هر دیواری میخکی بکاری و کور رو بگویی که چه تماشا دارد باغ و هرچه دشنام از لب‌ها برچینی و پای هرپنجره‌ای شعری بنشانی دیگه چی می‌گفت سهراب؟ نمی‌دونم. دست از سرم بردار. تو هم اندازه همه طفلک و آسیب‌پذیر و کوری. تو هم اندازه بقیه مورد هجوم کثافت و سیاهی‌ای‌. تو هم اندازه بقیه مراقبت‌لازمی. دست از سرم بردار. پاشو بالا بیار. لازم نیست دنبال ضد تهوع بگردی.

۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۴۶ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
The Selenophile

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد‌.

می‌دونم این‌که یه ماه پیش توی جمعی یادم رفته به یکی تبریک بگم اون‌قدر عذاب وجدان نمیاره که گریه کنم. می‌دونم مامان داره حرفای معمولی با خاله می‌زنه پشت تلفن. می‌دونم همه تو بچگی بعضی عروسکاشونو گم کرده‌ان. می‌دونم همه مامان بزرگا سر و کارشون به بیمارستان می‌افته. می‌دونم اون بچه‌‌ای که تو زباله‌ها می‌گشت دیدن راه رفتن بچه‌ها رو کنار مامانشون با یه عالمه خرید تاب می‌آره. می‌دونم خاله دیگه تنهاییو بلد شده. می‌دونم همه نوزادا شیر می‌شکنه تو گلوشون و طوری نمی‌شه. می‌دونم همه باباها یه‌وقتایی حس می‌کنن بچه‌شون جدی‌شون نمی‌گیره. می‌دونم آدما از پس خودشون برمیان. می‌دونم. می‌دونم این‌جور چیزا طبیعین. می‌دونم آدم وسط مترو از خالی نگاه آدما و فکر کردن به تنهایی‌شون گریه‌اش نمی‌گیره‌‌. می‌دونم آدمایی که از دور به‌نظر تنها و غمگینن از نزدیک شور و نور زندگی دارن. می‌دونم مامانایی که بچه‌هاشونو نیشگون می‌گیرن بیشتر از من دوسشون دارن. می‌دونم بالخره یکی واسه آدمایی که سرفه‌های خشک می‌کنن دمنوش درست می‌کنه. می‌دونم عشق نمرده. میدونم ولی یه وقتایی پوستم نازک میشه. موقتا، کرگدن نیستم. دیدن هرچیز خالی از مهری رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم ببینم زخم روی جون کسی بوسیده نمیشه. خشمم رو از استادی که نمره داده و در رفته نمیتونم تاب بیارم. هیچ شکلی از خشونت رو نمی‌تونم تاب بیارم. نمیتونم چیزی جز کتاب کودک بخونم. نمیتونم با آدم بزرگا سر و کله بزنم. بچه میشم. مچاله میشم. میخوام بغل گرفته بشم. میخوام اشکالی نداشته باشه هرچقدر خواستم گریه کنم. میخوام قوی نباشم. نمیتونم باشم. نمی‌تونم عبور کنم. گیر می‌کنم تو لحظه‌ها. تو کلمه‌ها‌. یه‌وقتایی پوستم نازک میشه. نه که هرچه تبر بزنی مرا، که ناخن بکشی روی پوستم، نه که جوانه، زخم میشه. خون میاد‌. میسوزه‌‌. میسوزه‌. میسوزه‌.

 

۱۸ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
The Selenophile

دریافتم باید باید باید دیوانه‌وار دوست بدارم.

۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۳ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

نازلی سخن نگفت.

چندروزه میرم میشینم تو کتاب‌فروشی‌ها و کتابای کودکو نگا می‌کنم و از توشون چیزی برای خوندن برمی‌دارم. پریروز یه کتاب خوندم که اسمش یک چیز سیاه بود. خیلی از تصویرسازیش خوشم اومد. ماجرا اینه که یه روز توی جنگل یک چیز سیاه پیدا میشه و هرکی میبینش شبیه خودش خیال می‌کنه که چیه. بیشترشون یک علت نگرانی میابن در چیستی که حدس می‌زنن واسه اون چیز، جز گربه گمونم که فک می‌کنه کارخرابی‌ایه که باید خاکش کنه:)) خیلی بامزه است. آخرش میگه هنوزم که هنوزه اون چیز سیاه توی جنگله و به‌نظر تو چی می‌تونه باشه؟ میدونی دادن این درک که یک چیز سیاه می‌تونه هزاران تفسیر داشته باشه ولی معما بمونه و هیچ‌کسم نتونه بفهمه چیه به بچه خیلی زیبا نیست؟ امروم یه کتاب خوندم که می‌خواست مواجهه با سوگ و از دست دادن کسی رو یاد بچه بده. تصویرسازی اینم خیلی دوست داشتم. اسمش آیدا تا همیشه بود. من خیلی کیف می‌کنم از این ‌که یه عالمه ایده تو سرم باشه که بتونم تو هم‌صحبتی با بچها کاری کنم که خیال کنن. این روزا ولی حس می‌کنم یه بچه‌ام که یکی باید بهم بگه دست از خیال بکش. رویا نباف‌. نه که جهان کم‌کاری‌ای کنه در گفتن این به آدم. ولی حس می‌کنم اون یک نفر دیگه باید خودم باشم. باید جلوی واقعیت واستم و نگاه کنم. بدون به هم بافتن خیال و رویا. باید تو سرم اینجای شعر نازلی رو تکرار کنم که دست از گمان بدار. دست از گمان بدار.

۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
The Selenophile

قیر شب

خوابم نمی‌بره. از سر شب تاحالا سه تا فیلم دیدم. پشت سرهم. تجربه بودن؟ جالبه بهرحال. دیدی آدم نمی‌دونه توش چه خبره می‌افته به جون کتابا و شعرا و آهنگا بلکه خودش رو توشون بیابه؟ بلکه اسم اون درد کوفتی‌ای که توی سینه‌اشه رو از توشون پیدا کنه؟ همون‌طوری. با کسی حرف نزدم. دلم نمی‌خواد با کسی حرف بزنم. یه صدایی توم میگه کام آن. چیو داری انقدر شلوغش می‌کنی‌. چشماتو ببند و بگیر بخواب. اون صدای دیگه که خوابش نمی‌بره نمی‌تونه جواب این صدارو بده. بی‌سلاحه. بی‌واژه است. شعرا کمکش نمی‌کنن. آهنگا و فیلم‌نامه‌ها هم. شبیه کیسی افلک توی این منچستر بای ده سی نگا میکنه.  تو شب بانمکی گیر کرده‌ام با یه صدا که میگه بیخیال بچه. برو بخواب دیگه. چیو انقدر شلوغش می‌کنی؟ و نگاه کیسی افلک. 

۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
The Selenophile