.

چقدر تو طول کشیدی،

صبح که اومدم از اتاق بیرون یه خانومی روی فرشای روی هم لوله‌شده‌ی تازه‌شسته‌شده‌ی اتاقا نشسته بود صبحونه بخوره. به مامان زنگ زدم و گفتم بلیتای چهارشنبه پرن. گفت می‌گن دوباره می‌خوان بزنن. گفتم اگه بخوان اولین نفر به من و تو نمی‌گن. یه‌چیزی تو گلوم بود. منتظر مترو شدم. سوار شدم. چی گوش می‌دادم؟ این آهنگ منتشرنشده‌ی او و دوستانش که تو کانال ریحانه پیداش کردم. رسیدم شرکت. نشستم و یه‌کم کار کردم. سه‌چهار بار پاشدم چایی‌مو پر کردم. هربار نگاه کردم به "پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد"ی که نوشته روی زیرلیوانی و نذاشتم این جمله توی سرم برسه باد مارا با خود خواهد برد. بعد دیدم توی گلوم و سینه‌م گره دارم. نمی‌دونستم چرا. من خودمو بلد نیستم. من هنوز خودمو بلد نیستم و این هنوز درد داره چون اندازه هیچی واسه این تقلا نکرده‌ام این سال‌ها، بعد زورمو جمع کردم و گزارش کارامو دادم و پاشدم که برم یه‌جایی قایم شم و چایی بخورم. بعد ترسیدم. ترسیدم با خودم تنها شم. ترسیدم یه‌چیزی بترکه‌. رفتم دنبال ریحانه. نبود. اومدم بالا، چایی ریختم. گرمه، گوشه‌ی روف این‌جا قایم شدم و نمی‌دونم از کجا بوی سیگار می‌آد. نمی‌خواستم با خودم تنها شم. ترسیدم. بیانو باز کردم. وبلاگ سپیده رو خوندم. ایرپادم پایین بود. آهنگ منتشرنشده‌ی او و دوستانش رو پلی کردم و شروع کردم به نوشتن اینا. چون نمی‌خوام الان با خودم تنها شم. من خودمو بلد نیستم. من هنوز این گره‌ی توی گلومو بلد نیستم. من هنوز این تنش توی سینه‌م رو بلد نیستم. من هنوز این تناقضارو بلد نیستم. این قایم شدن و نوشتن برای خونده‌شدنِ همزمانو مثلا. سروکله زدن با این میل گه‌گاهِ خزیدن به ته انزوارو. این احساسِ غربت که یهو استخونامو می‌سوزونه. پریروز، غروب، از در شرکت تا ایستگاه دوم مترو گریه کردم. نمی‌دونستم دقیقا چرا. من هنوز گریه‌هامو بلد نیستم. و این هنوز، آخ نمی‌دونی چقدر درد داره.

۱۱ تیر ۰۴ ، ۱۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile

برای بار نمی‌دونم چندم.

یک کلام به خورشید مانده است

یک لحظه به خداوند.

 

پرده می‌افتد

باد واژه‌ها را می‌بَرَد با خود

سیبْ، مانده بر شاخه

خواب می‌بیند

ــ رنگ می‌لرزد ــ

درد دور و نزدیک است

داد می‌زند از کودکی‌هایم

خوابی کوچک و تاریک و سایه‌چشم:

ــ باید آن‌جا را به این‌جا آوَرَم

 

یک درِ بسته ماه را خواهد گشود

یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را

به‌آرامی پاره خواهد کرد

بودنم را با واژه‌های «سیب» و «خاک» و «آسمان»

شست‌وشو خواهد داد.

 

من به ترس ایمان دارم

به خون و واژه‌های نزدیکِ قلب

حقیقت شاخه‌ای‌ست

که گنجشکی روی آن می‌نشیند

و وقتی که نزدیکش می‌شوم

می‌پَرَد از روی آن

حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است

من دروغی کوچکم

با چشم و نگاه و حس کردنم

دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می‌شمارد.

 

روزی امروز خواهد بود

همین‌جا جمع خواهیم شد

یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا

روی واژۀ «دوست‌داشتن» خواهد فتاد

و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود

 

من منم را به آتش خواهم کشید

که یک کلام به خورشید بماند

که یک لحظه

به خداوند.      

14 / 2 / 1373

 

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
The Selenophile